سوپرایز!

1K 110 33
                                    

زندگیش رنگ سرخی خون گرفته بود
امشب کابوس میدید و شب بعد ادامه اون کابوس رو، کابوس هاش اینطور شروع میشد
درحالی که پاهاش به زمین وصله شده بود بدنش میلرزید جونگکوک جلو میومد و هربار زمزمه میکرد:
رز سفید من فقط چند قطره سرخی خون کم داره
رز سفید... گل مورد علاقش نفرت انگیز شده بود
آرامش نداشت، جونگکوک حرفش رو عملی کرده بود به جای دعا کلیسا رو صدای گریه برداشته بود، انقدر غرق توی افکارش شده بود که نفهمید چطور به بزرگ ترین پنجره کلیسا رسیده بود
خنثی بود و چیزی حس نمیکرد
هوای مرطوب رو نفس کشید و از پنجره به پایین نگاه کرد همیشه ادم آرومی بود و نسبت به همه با دید مثبت نگاه میکرد اما جونگکوک حتی اینم تغییر داده بود
سعی کرد ذهنشو خالی کنه تا یکم آرامش بگیره
زخم پهلوش نسبت به قبل کمتر درد میکرد
هر سال یک روز توی کلیسا، درست روز تولد حضرت مسیح، مردم جمع میشدند و کار های داوطلبانه رو گردن میگرفتند
تهیونگ یادش میومد که پارسال یه مرد ثروتمند فضای دور تا دور کلیسا رو پر از گل کرد
امروز همون روز بود و تهیونگ کنجکاو بود اینبار چند نفر و چیکار میکنن
از پنجره جونگکوک رو دید که قدم های نامیزونش رو سمت کلیسا برمیداشت
مست بودنش از اون بالا هم کاملا مشخص بود
تهیونگ متعجب شد
- یا مسیح اینطوری میخواد بیاد اینجا؟

نفهمید چطور خودشو به درکلیسا رسوند اما وقتی درو باز کن با جونگکوک سینه به سینه شد که با لحن کش داری میگفت
- اوه.. بیبی مشتاق دیدنم بودی؟

تهیونگ جوابشو نداد، آستین لباسش رو گرفت و سمت قسمت پشتی کلیسا کشید
رو به روش ایستاد و گفت
- این وضعیت... خجالت نمیکشی؟ اینجا چیکار داری؟

جونگکوک مست قدم جلو گذاشت و فک تهیونگ رو توی دستش گرفت. شستشو نوازش وار روی خط فکش کشید و زمزمه کرد
- اومدم داوطلبانه این توله سگو به سرپرستی بگیرم

و بعد  لبشو  روی لب تهیونگ گذاشت و نرم بوسید
خب این اولین بوسه پسر کشیش بود
بدنش گردم شد جونگکوک نیشخند زد و زمزمه کرد
- بدنت شاید اون بالایی رو خوشحال نکنه، ولی این پایینی رو قطعا. حالا ارومم کن تا کلیسا رو روی سر اون کشیشای احمق خراب نکنم

تهیونگ اینو نمیخواست.. میترسید و از اینکه اینجا اومده بود پشیمون بود، میتونست فقط تظاهر کنه چیزی ندیده کسی اونو مقصر نمیدونست الان هم منظور جونگکوک رو فهمیده بود اما گفت
- یعنی چی.. چطور آرومت کنم؟

جونگکوک عصبی به کمرش چنگ زد و اونو توی آغوشش کشید
- احمق.

لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت و با زبونش به دندوناش ضربه زد تا دهنش رو باز کنه
تهیونگ حس میکرد جونشو بار ها از تنش میگیرن، ناچار دهنشو باز کرد
قطره اشکی که از چشمش میرخت پوست صورتشو میسوزوند
جونگکوک نیشخند زد و زبونشو توی دهن تهیونگ چرخوند و جای جای دهنشو مزه کرد
چند دقیقه بعد ازش فاصله گرفتم و بزاق دهنش که لبای تهیونگ رو پر کرده بود لیسید
تو گلو خندید و گفت
- اینطوری

unholy smile Where stories live. Discover now