داد بزن!

1.1K 118 21
                                    

در کلیسارو محکم بهم کوبید و سعی کرد نفس های عمیق بکشه هوا سنگین تر شده بود و به قولی جلوی چشماشو خون گرفته بود
ناخنای نه چندان بلندش کف دستشو خراش میدادن و این جمله توی سرش میچرخید
- اون توله سگ الان منو رد کرد؟  اون توی چشمام نگاه کرد و جلوی همه اون احمقا گفت نمیخوام؟

خندید، اینبار بلند و از ته دل قهقهه میزد!
- خیلیم خوب، کشیش احمق فکر میکنی این کلیسا چقدر میتونه نگهت داره؟

یقه لباسشو باز تر کرد و سمت ماشینش قدم برداشت لحظه اخر سرشو برگردوند و به بالاترین پنجره نگاه کرد
تهیونگ با اروم ترین شکل ممکنه توی پنجره ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد
جوری لب زد که مطمئن شه اون بره کوچولو حرفاشو بفهمه
- این آخرین باریه که از بالا به من نگاه میکنی

و بعد نگاه سردشو یکبار دیگه روی صورتش چرخوند و سوار ماشین شد و از کلیسا دور شد
تهیونگ لرزید لباش خشک شده بود اما میدونست که کاری از دست اون روانی برنمیاد.. شایدم میاد.
از پنجره فاصله گرفت و روی تختش دراز کشید سرشو چرخوند و توی ایینه به خودش نگاه کرد به چهره گرفته و بدن بی جونش لبشو گزید و پیراهنشو بالا داد جونگکوک جوری حروف جی کی رو عمیق بریده بود که تهیونگ مطمئن میشد هیچوقت از بدنش پاک نمیشه و اون خراش های رو عصاب ترمیم نمیشن
مشت ارومشو به پهلوش کوبید و پیرهنشو پایین کشید نفسشو خالی کرد و چشماشو بست
موضوع فرزند خوندگی از کجا اومده بود؟  اون زندگی اروم و یکنواختش توی کلیسارو دوست داشت
اما جونگکوک بدجور هوس یه پسره ریزه میزه با موهای مشکی رو کرده بود
وقتی بهش فکر میکرد کل بدنتش نبض میزد برای اینکه اونو بین بازو هاش فشار بده و صدای عربدشو بشنوه.
برای اینکه صورت سرخ و خیسشو ببینه بیشتر داخلش بکوبه.
برای اینکه کل بدنشو پر کنه از رد خودش
از روز اول نیم رخش عین هلال ماه بود
و فاک اگه فقط با التماس صداش میکرد و لبای نرمشو میتونست احساس کنه شاید اتیش درونش خاموش میشد
اما تهیونگ هربار اونو پس میزد
جونگکوک حتی مجسمه مورد علاقشو براش ساخت و مطمئن بود خیلی واضح بهش گفته هرچی که بخوادو بهش میده و اون نیم وجب بچه حتی درست نگاهش نمیکرد دیگه چی میخواست؟
جونگکوک حتی از زور هم استفاده کرد و تا اعماق وجودش رو لذت پر میکرد وقتی بهش یاد اوری میشد چطور خودشو روی پهلوی سگ مورد علاقش حک کرده
و هرکار لازم باشه انجام میده که اون مروارید زیبا رو کنار خودش داشته باشه و بوم تنشو رنگی کنه
شاید زمان میبرد ولی اینکارو حتما انجام میداد
چند روز بعد وقتی دوباره به کلیسا برگشت تهیونگ رو درحالی که صلیب رو محکم توی دستش گرفته بود، چشماش رو بسته بود و روی دوزانوش روی زمین نشسته بود و عبادت میکرد دید
نیشخند زد و با قدم های اروم نزدیکش شد
تهیونگ اونقدر غرق عبادت بود که حتی صدای قدماشو نشنید و این یکم جونگکوک رو اذیت میکرد
وقتی بهش رسید درست پشتش روی دوزانو نشست و سرشو به گوش تهیونگ نزدیک کرد
نفشسو زیر گوشش خالی کرد و زمزمه وار گفت:
- تو فقط جلوی من باید زانو بزنی تهیونگ.. برای من باید حواست از همه چیز پرت شه.. برای من!

unholy smile Where stories live. Discover now