"شروع یک داستان"
دو آلفا و یک امگا...
اصلا امکان داره؟! چطور الهه ماه میتونه همچین شوخی مضحکی کنه؟!تهیونگ از برادرش متنفر بود. تهیانگ هم همینطور. هیچکدوم نمیدونستن این تنفر از کی شروع شده؛ بههرحال اونها همیشه دعواها و مشاجرههای برادرانهشون رو داشتند. هربار هم سر اسباببازی موردعلاقهشون، توجه والدینشون و چیزهای کوچکی بود که به لطف سلیقه یکسانشون، بهش توجه نشون میدادند. دعواها، معمولا طول نمیکشیدن چون بعد از مدتی یاد گرفتن این علاقهی مشترک، ناشی از شباهت بیاندازهشون به عنوان دوقلوهای همسانه و سعی کردن یاد بگیرن با همدیگه کنار بیان و به طور مساوی این علاقهمندیها رو بین خودشون تقسیم کنن. چون خوب، اونا همو دوست داشتن.
این چیزهای کوچیک، ارزش خراب کردن رابطهی باارزش بینشون رو نداشتن. ولی با بزرگتر شدنشون، علاقهمندیهاشون به چیزهای بزرگتری تبدیل شدند.
کمکم مرز بین عشق و نفرت بینشون کمرنگ و کمرنگتر شد تا اینکه دیگه نتونستن تشخیص بدن عاشق همدیگهان یا از هم نفرت دارن.
تیر خلاص اونجایی خورد که داشتن تو سکوت و حسی نامعلوم از مسیر باریکی که از دانشگاه به پارکینگ ختم میشد عبور میکردند تا سوار ماشینهاشون بشن و تهیونگ به سمت کلاب و تهیانگ به سمت خونهی دوستپسر امگاش برونه.
معمولا سعی میکردن رفت و امدشون رو طوری تنظیم کنن که به هم برنخورن و انگار که این یه قرارداد نانوشته بینشون باشه، هردو رعایتش میکردن. اما اون روز بنابهدلایلی به پست هم خوردن و چارهای نداشتن حضور ناخوشایند آلفای دیگه رو کنارشون تحمل کنن. حداقل تا وقتی به ماشینهاشون برسن.
توی جادهی سنگفرش شده که مخصوص پیاده روی و دوچرخهسواری بود، دو آلفای جوان توسط بوی محسورکنندهی لیمو متوقف شدن. امگایی که زیر درخت شکوفهی گیلاس نشسته بود و در حال نوازش کردن گربهی سیاهی میدرخشید، سرش رو برگردوند. چهرهی دلپذیرش باعث میشد هردو احساسی ناشناخته داشته باشند. موهای لطیفش توسط نسیم به آرومی نوازش میشدن و لبهای درشت و خوشرنگش به لبخندی باز شدن که هوش از سر هردو آلفا میبرد.
هردو همزمان با زمزمهی روح گرگ درونشون زمزمه کردن."امگای من..."
و اونجا بود که همه چیز به هم ریخت. جفتشون اونجا بود. جفتشون! نه جفت تهیونگ، نه جفت تهیانگ. جفت هردوشون. دو آلفا و یک امگا. اصلا ممکن بود؟! امکان نداشت نه؟ الهه ماه نمیتونست همچین شوخی بیرحمانه و بیمزهای باهاشون بکنه. مگه نه؟!
در اون لحظه انقدر اعصابشون خطخطی و بههمریخته شده بود که بدون توجه به امگای مبهوتی که این بار ایستاده بود تا به سمتشون بیاد، هر دو با عصبانیت به هم چشمغره رفتن و راهشونو از هم جدا کردن.
تهیونگ داخل ماشینش نشست و با سرعتی که هرگز از خودش انتظار نداشت تا تونست از اونجا دور شد. کنار پارک خلوتی توقف کرد و سرش رو به فرمون کوبید. برای مدتی در سکوت و عصبانیت اشک ریخت. با چشمهایی که به خاطر پردهی اشک تار میدیدن، به نوک کفشهای الاستارش خیره شد و وقتی احساس کرد که دیگه با حقیقت کنار اومده، سرش رو از روی فرمون برداشت و موبایلش رو از جیب شلوار گشادش بیرون کشید. سعی کرد با سرچ سادهای، بیشتر موقعیت رو درک کنه. بههرحال اطلاعات مهمترین چیز برای پیروزی در یک جنگه.
بعد از حدود چهل دقیقه سرچ کردن تو اینترنت، تونست یه زوج آلفا آلفا امگا پیدا کنه. بهنظر میومد الهه ماه به این جور شوخیهای مضحکی علاقهی زیادی داره چون محض رضای لونا؟ تونسته بود چندتا زوج آلفا امگا امگا و حتی زوج آلفا بتا امگا هم پیدا کنه! گرچه تعدادشون به انگشتهای یک دست هم نمیرسید اما وجود داشتن!
بعد از کمی جست و جوی بیشتر تونست اکانت فیسبوک الفای استرالیایی رو که امگای سرنوشتش رو با الفای دیگهای شریک شده بود، پیدا کنه. اکانت خصوصی بود، پس ایمیل کوتاهی مبنی بر اینکه به نظر میاد موقعیتی مشابه اون آلفا داره، ارسال کرد.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و به چشمهای درخشان امگای سرنوشتش فکر کرد. اینکه چطور هزاران ستاره رو داخل خودشون جا داده بودن و میدرخشیدن. به نوک بینی گرد و دوستداشتنیاش که فریاد میزد من مناسب بوسیدهشدنم. و به لبهای زیباش که لایق پرستش بودن.
ناگهان چهرهی مبهوت امگا رو در آخرین لحظهی دیدار کوتاهشون به یاد آورد.
"اوه لونا... گند زدم..."
ESTÁS LEYENDO
•° Caramel Coffee ×2 | VKOOKV °•
Fanficدو آلفا و یک امگا... اصلا همچین چیزی امکان داره؟! ⚜️ Couple: VKOOKV ⚜️ Genre: Omegaverse, Romance, NSFW🔞 ⚜️ A mini fiction by ArikAs_Z