هرچقدر خودم رو با بوسیدن و لمس کردنش شارژ میکردم باز به نوشتن که میرسیدم خالیِ خالی میشدم. دیگه واقعا داشتم به این که طلسم شدم ایمان میآوردم.
روی کاناپه چرخیدم و طوری دراز کشیدم که سرم رو برعکس آویزون کنم بلکه خون به مغزم برسه و بالاخره ایدهای جرقه بزنه اما بی فایده بود. با شنیدن آهنگ زنگ موبایلم، چشمام رو که از شدت فشار و سنگینیِ سرم قرمز شده بود، بستم و دو مرتبه چرخیدم و چهار زانو روی کاناپه نشستم.
با دیدن اسم آقای هان آه از نهادم بلند شد. همیشه همینطوری بود، هروقت بهش میگفتم بهم زنگ نزن برای درآوردن حرص من هم که شده بود زنگ میزد. نفسم رو با حرص از ریههام خارج کردم و طلبکارانه جواب دادم: چی میخوایین آقای هان؟؟
با شنیدن صدای دلخورم خودش رو جمع و جور کرد و با لحن آرومی گفت: فقط میخواستم حالت رو بپرسم!
چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم: من بچه نیستم و شما رو خوب میشناسم.خندید و گفت: با لحن توهین آمیز بازم مودبانه صحبت میکنی! خیله خب...میخواستم بابت داد و بیدادای دیروز ازت عذرخواهی کنم به هرحال دست خودم که نیست و خودت بهتر میدونی که من بیشتر از هرکسی صلاحت رو میخوام.
حق داشت؛ اون از انتشار اولین کتابم پشتم بود و ازم حمایت کرد. برای موفق شدنم هرکاری که از دستش برمیومد رو انجام داد و الان هم قصدش همین بود. با صدای گرفته گفتم: میدونم میدونم...ولی منم دارم تمام تلاشم رو میکنم!
مدتی سکوت کرد و بعد ادامه داد: چرا امروز نمیایی اینجا؟ هرچی نوشتی باخودت بیار انتشارات؛ شاید اگه باهم بخونیم و راجع بهش صحبت کنیم بتونیم یه راه حل پیدا کنیم.
واقعا به کمکش نیاز داشتم، شاید فرجی میشد و بالاخره قدرت جمله بندیم بر میگشت. نگاهی به ساعت انداختم که 4:30 رو نشون میداد. درحالی که صدای خمیازهام رو مخفی میکردم گفتم: باشه تا شیش اونجام.
منتظرمی گفت و تماس رو قطع کرد. نگاهی سرتاسر خونه انداختم که توی انبوهی از کاغذ پارهها و کاغدای مچاله شده غرق شده بود.
اول یکم خرت و پرتا رو جمع و جور کردم و به سر و وضع خونه رسیدم و بعد از یه دوش مختصر و ده دقیقه زمان برای حاضر شدن، جلوی آینه دستی به موهام کشیدم و از خونه خارج شدم و طبق انتظارم با دوتا خبرنگار روبه رو شدم ولی اعتنایی نکردم و با قدم های بلند سمت ایستگاه مترو قدم برداشتم.
میتونستم رانندهی شخصی کرایه کنم اما تصمیم داشتم پیاده و با وسیله نقلیه عمومی به انتشارات برم. با این که از لحاظ ظاهری و چهرهم اونقدرا شناخته شده نبود اما دلم میخواست برگردم به زمانی که اونقدر معروف نبودم تا بلکه فازم تغییر کنه و احساساتم سرجاش بشینه.
تو مترو نگاهم سمت دوتا پسر جوونی که با خجالت و تردید سمتم قدم برمیداشتن کشیده شد. از جلد کتابی که دست یکیشون بود، فهمیدم یکی از کتاب های منه و با پچ پچی که نزدیک گوش رفیقش میزد، فهمیدم برای جلو اومدن و درخواست امضا ازم تردید داره؛ لبخندی زدم و درحالی که دستم رو سمتش دراز میکردم گفتم: اشکالی نداره، برات امضاش میکنم.
YOU ARE READING
Last time
Fanfiction● Last Time _ آخرین بار ○ من دیگه نمیتونم کسیو جز تو دوست داشته باشم؛ نه میتونم جوری که به تو نگاه میکنم به کسی نگاه کنم، نه جوری که صدای تو رو میپرستم صدای کسی رو گوش کنم! چیکار کردی با من کانگ تهیون؟! °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯�...