حدودا ده روز از اون قضیه گذشت و مخدر من سردتر از قبل باهام رفتار میکرد. قبل از اینم توی خماریش گیر کرده بودم و حالا با این وضع رو به نابودی پیش میرفتم.
مخصوصا این چند روز که بخاطر مراسم اهدای جوایز بهترین نویسندهی سال حسابی استرس داشتم و سرم شلوغ بود. دلم میخواست باهام مثل قبل باشه و با بوسه و لمس فوق العادهاش آرومم کنه اما دریغ از یه بوسه خشک و خالی روی گونه!
معمولا وقتی صبح ها از روی تخت بلند میشد و خونه رو ترک میکرد، از خواب بیدار نمیشدم اما اون روز انقدر عصبی بودم که تا تکون خورد، چشمام از هم باز شد و از خواب پریدم. نگاهی بهش که بی توجه به من لباس هاش رو عوض میکرد، انداختم و گفتم: داری میری؟
نیم نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت: اوهوم.
با نگاه کردن به ساعت، درحالی که نگاهم رو روی عضلههای برجستهش قفل میکردم، مثل یه گربهی خسته خُرخُرکنان گفتم: حالا چرا انقد زود میخوایی بری؟ مگه دنبالت کردن؟لبخندی زد و همونطور که لباسش رو از توی تصویرش داخل آینه مرتب میکرد گفت: دیگه واسه مراسم بعضیا کار ماهم زیاد شده.
سرم رو از روی بالش بلند کردم و با تعجب گفتم: مراسم امشب؟؟ هتل شما انتخاب شده؟؟!
سری تکون داد و درحالی که یقهی پلیورش رو صاف میکرد گفت: و برای یه پیشخدمت مثل من، همچین چیزی مساوی با خرحمالی چند برابره.
ساعتش رو از روی میز برداشت و درحالی که دور مچش مینداخت به سمت در رفت و گفت: شب میبینمت.
واقعا داشت میرفت؛ به همین راحتی و بعد از چند کلمه. نمیتونستم بذارم این اوضاع ادامه پیدا کنه. توو یه حرکت سریع، روی تخت نیم خیز شدم و به گوشه پلیورش چنگ زدم.با تعجب برگشت و بهم خیره شد اما قبل از اینکه چیزی بگه پیش قدم شدم و گفتم: نمیخوایی من رو ببوسی!؟
یکم بهم خیره موند و بعد درحالی که نیشخند زیرکانهاش رو به رخم میکشید گفت: فکر نکنم بهش احتیاجی داشته باشی.
اون داشت از زجر دادن من لذت میبرد و این موضوع داشت حرص من رو در می آورد. سرم رو تکون دادم تا موهام از توی چشمام کنار بره و محکم تر از قبل به لباسش چنگ زدم و کمی سمت خودم کشیدمش.
+بهش احتیاج دارم.صاف و مستقیم توی چشمام زل زد و با اون لبخند اعصاب خردکنش گفت: ولی من حسش رو ندارم.
با اون حرفش کاملا قاطی کردم و روی تخت چهارزانو نشستم؛ هنوز گوشهی پلیورش توی مشتم بود که محکم کشیدمش سمت خودم؛ بدون مخالفت یا مقاومت کوچیکی بهم نزدیک شد و این کاملا بهم ثابت میکرد که فقط قصد حرص دادن من رو داره.
به چند قدمیم که رسید، روی دو زانو لبهی تخت ایستادم و درحالی که دستامو دور گردنش حلقه میکردم، بوسهای روی گونهاش نشوندم و گفتم: چرا اذیت میکنی؟!
سرش عقب کشید و گفت: اذیت نمیکنم..الانم داره دیرم میشه!
YOU ARE READING
Last time
Fanfiction● Last Time _ آخرین بار ○ من دیگه نمیتونم کسیو جز تو دوست داشته باشم؛ نه میتونم جوری که به تو نگاه میکنم به کسی نگاه کنم، نه جوری که صدای تو رو میپرستم صدای کسی رو گوش کنم! چیکار کردی با من کانگ تهیون؟! °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯�...