Ep3

203 41 6
                                    

حدودا ده روز از اون قضیه گذشت و مخدر من سرد‌تر از قبل باهام رفتار میکرد. قبل از اینم توی خماریش گیر کرده بودم و حالا با این وضع رو به نابودی پیش میرفتم.

مخصوصا این چند روز که بخاطر مراسم اهدای جوایز بهترین نویسنده‌ی سال حسابی استرس داشتم و سرم شلوغ بود. دلم میخواست باهام مثل قبل باشه و با بوسه و لمس فوق العاده‌اش آرومم کنه اما دریغ از یه بوسه خشک و خالی روی گونه!

معمولا وقتی صبح ها از روی تخت بلند میشد و خونه رو ترک میکرد، از خواب بیدار نمیشدم اما اون روز انقدر عصبی بودم که تا تکون خورد، چشمام از هم باز شد و از خواب پریدم. نگاهی بهش که بی توجه به من لباس هاش رو عوض میکرد، انداختم و گفتم: داری میری؟

نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت و گفت: اوهوم.

با نگاه کردن به ساعت، درحالی که نگاهم رو روی عضله‌های برجسته‌ش قفل میکردم، مثل یه گربه‌ی خسته خُرخُرکنان گفتم: حالا چرا انقد زود میخوایی بری؟ مگه دنبالت کردن؟

لبخندی زد و همونطور که لباسش رو از توی تصویرش داخل آینه مرتب میکرد گفت: دیگه واسه مراسم بعضیا کار ماهم زیاد شده.

سرم رو از روی بالش بلند کردم و با تعجب گفتم: مراسم امشب؟؟ هتل شما انتخاب شده؟؟!

سری تکون داد و درحالی که یقه‌ی پلیورش رو صاف میکرد گفت: و برای یه پیشخدمت مثل من، همچین چیزی مساوی با خرحمالی چند برابره.

ساعتش رو از روی میز برداشت و درحالی که دور مچش مینداخت به سمت در رفت و گفت: شب میبینمت.

واقعا داشت میرفت؛ به همین راحتی و بعد از چند کلمه. نمیتونستم بذارم این اوضاع ادامه پیدا کنه. توو یه حرکت سریع، روی تخت نیم خیز شدم و به گوشه پلیورش چنگ زدم.

با تعجب برگشت و  بهم خیره شد اما قبل از اینکه چیزی بگه پیش قدم شدم و گفتم: نمیخوایی من رو ببوسی!؟

یکم بهم خیره موند و بعد درحالی که نیشخند زیرکانه‌اش رو به رخم میکشید گفت: فکر نکنم بهش احتیاجی داشته باشی.

اون داشت از زجر دادن من لذت میبرد و این موضوع داشت حرص من رو در می آورد. سرم رو تکون دادم تا موهام از توی چشمام کنار بره و محکم تر از قبل به لباسش چنگ زدم و کمی سمت خودم کشیدمش.
+بهش احتیاج دارم.

صاف و مستقیم توی چشمام زل زد و با اون لبخند اعصاب خردکنش گفت: ولی من حسش رو ندارم.

با اون حرفش کاملا قاطی کردم و روی تخت چهارزانو نشستم؛ هنوز گوشه‌ی پلیورش توی مشتم بود که محکم کشیدمش سمت خودم؛ بدون مخالفت یا مقاومت کوچیکی بهم نزدیک شد و این کاملا بهم ثابت میکرد که فقط قصد حرص دادن من رو داره.

به چند قدمیم که رسید، روی دو زانو لبه‌ی تخت ایستادم و درحالی که دستامو دور گردنش حلقه میکردم، بوسه‌ای روی گونه‌اش نشوندم و گفتم: چرا اذیت میکنی؟!
سرش عقب کشید و گفت: اذیت نمیکنم..الانم داره دیرم میشه!

Last time Where stories live. Discover now