روشنی بیش از حد خورشید نشون میداد که از صبح گذشته؛ با چشمای پف کرده و خوابآلود دیوارها رو برای پیدا کردن ساعت طی کردم و در آخر روی ستون کنار در حموم پیداش کردم که دو بعد از ظهر نشون میداد.
با اون همه گریهای که من کردم و اون خستگی سنگین توی وجودم انتظار نمی رفت زودتر از اینا بیدار بشم.
روی تخت نشستم و نگاهی به بدنم که هنوز برهنه بود انداختم. احساس میکردم تبدیل به یه آدم پوچ و بی ارزش شدم. یه آدم مضخرفِ بی خود
آهی کشیدم و نگاهمو از بدنم گرفتم و به زحمت از روی تخت بلند شدم. هنوزم درد کارایی که تهیون دیشب باهام کرده بود توی بدنم مونده بود؛ احساس میکردم هیچ توانی ندارم. با کوفتگی و لرز زانوهام وارد حمام شدم و شیر آب رو باز کردم و زیرش ایستادم.
چشمم که به وان پر از آبی که حالا سرد شده بود افتاد، داغ دلم تازه شد. نگاهی به دیوار حمام، همونجایی که تهیون من رو بهش چسبونده بود انداختم و برای یادآوری حرفاش چشمامو روی هم گذاشت. -دارم برای داستانت صحنه جدید میسازم-
با کلافگی پیشونیمو که بخاطر افکار بهم ریختهام داغ کرده بود رو به دیوار سرد روبه روم چسبوندم و با بیچارگی گفتم: من بهش قول دادم که دیگه ننویسم..اما واقعا میتونم؟!
با بلند شدن صدای تلفن، با بی حوصلگی شیر آب رو بستم و از داخل کمد توی حمام، حوله سفید و تمیزی رو بیرون کشیدم و درحالی که دور کمرم میپیچیدم، از حمام خارج شدم و تماس تلفن رو روی اسپیکر انداختم.
پیشخدمت بود که میخواست از بیدار بودنم مطلع بشه تا غذام رو بیاره. بعد از هماهنگ شدن باهاش، سمت کمد رفتم تا از بین لباس های اتو کشیده و آماده چیز مناسبی برای پوشیدن پیدا کنم.
با چند دقیقه تاخیر بالاخره غذارو آوردن و به محض خروج پیشخدمتها از اتاق، مثل قحطی زدهها تا جایی که میتونستم غذا خوردم و افکارم رو از هرچیزی جز لذت بردن از طعم بی نظیر اون غذا ها دور کردم.
بعد از خوردن غذا و بیرون گذاشتن ظرف و ظروف های کثیف از اتاق، روی تخت برگشتم و نفس حبس شدم رو با صدا از ریه هام خارج کردم. ناخودآگاه دستم سمت تلفن رفت تا حدااقل یه تماس چند دقیقهای با تهیون بگیرم اما یادم اومد که خودش بهم گفت سراغش رو نگیرم. فکر میکردم موندن توی این سوئیت من رو بهش نزدیک تر میکنه اما دقیقن برعکس شد.
تهیون هرشب از هتل به خونه برمیگشت و پیشم می موند و حتی گاهی اوقات صبحانه و نهار هم پیشم بود اما اینجا اجازه شنیدن صداش رو هم ندارم چه برسه به دیدنش.
کنترل تلوزیون رو از روی میز چنگ زدم و برای سرگرم کردن خودم، شروع به بالا پایین کردن کانال های تلوزیون کردم. کم کم داشت چشمام سنگین میشد که با صدای زنگ موبایلم نیم متر بالا پریدم. با وحشت و دستپاچگی دکمه وصل تماس رو کشیدم و فوری گفتم: چویی بومگیو هستم..بفرمایید.
YOU ARE READING
Last time
Fanfiction● Last Time _ آخرین بار ○ من دیگه نمیتونم کسیو جز تو دوست داشته باشم؛ نه میتونم جوری که به تو نگاه میکنم به کسی نگاه کنم، نه جوری که صدای تو رو میپرستم صدای کسی رو گوش کنم! چیکار کردی با من کانگ تهیون؟! °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯�...