Part 2

85 11 0
                                    


همیشه همین بود. وقتی کمی از خودم راضی میشدم تلاشم کمتر میشد. اون همیشه بهم میگفت وقتی تشویقم میکنن از خود بیخود میشم. گونه‌م از قطره‌ی اشکم خیس شد و در نهایت به تلخند لب‌هام رسید.

خوشحالم که حالا از منبا باورهای محدودم، از اون خونه و آدماش دور بودم. اینجا درس میخوندم و تنها زندگی میکردم.
نباید اینطور باشه اما کافی بود کتاب فاکیم رو باز کنم تا درس بخونم! اون استادِ لعنتیش! بود و نبودش از جلوی چشمام رد میشد و نتیجه‌ش منی بودم که ساعت‌ها خیره به کتاب در تصوراتم غرق شدم.

باید ازش میپرسیدم چرا اون کتاب رو بهم پیشنهاد داد. من به اندازه‌ی کافی درگیر خودم و افکارم بودم. اون هم شد گره‌ی دیگه‌ای روشون.

بالاخره کار خودمو میکردم. من دیگه نمیتونستم. نمی‌تونستم از دور تماشاش کنم و بی‌حرکت وایستم. برام مهم نبود چه فکری میکرد اگه دانشجوی ساکت و درس‌خونش شماره‌ش رو ازش میخواد!

من باید باهاش حرف میزدم. نمیدونم برای فرار از خودم بود یا تنهاییم. اما من اون رو میخواستم. در کنارم. جایی که باید می‌بود.
۳ سال از وقتی که اولین بار سر کلاس دیدمش میگذره و هر روز حسم قوی‌تر از قبل توی سینه‌م رشد کرده. اونقدر که دیگه تنهایی از پسش برنیام!

_ یعنی توی این چند سال یه دوست کوفتی پیدا نکردم که انقدر تو مغزم با خودم حرف نزنم؟

کتابم رو به دیوار کوبیدم و سرمو بین دستام گرفتم. شاید روانشناسی انتخاب درستی نبود! چون حس میکردم مغزم رو به انفجاره و کسی نیست من رو از فریادِ خاموش وجودم نجات بده‌.
دوباره افسار اشک‌هام پاره شد و مثل بچه‌ها زدم زیر گریه. با تصمیمی که یک آن از ذهنم گذشت از پشت میز مطالعه‌م بلند شدم و با برداشتن سوییچم از خونه بیرون زدم.

آخرین باری که گوشیم زنگ خورده بود و با کسی مکالمه داشتم کی بود؟

_ لعنت بهت فکر نکن.

اشکامو با پشت دستم پاک کردم و پشت رول نشستم. پامو رو پدال گاز گذاشتم و جیغ لاستیک‌ها توی سکوت پارکینگ شکست.
من حتی همسایه‌م نداشتم‌. چرا خودمو اینطور حبس کرده بودم؟
_ بسه جونگکوک. بسه حداقل خودت خودتو اذیت نکن.
تاریکیِ شب با نور بنفشی روشن شد و چند لحظه بعد صدای غرشِ آسمون بلند شد. خنده‌ای شیطانی کردم و شیشه رو پایین دادم. من عاشق رعد و برق بودم.
بیشتر گاز دادم و بی‌هدف از بین ماشین‌ها لایی ‌کشیدم. بین خنده‌هام دوباره گریه‌م گرفت. از کی فرار میکردم؟ خودم؟ این حس چرا تمومی نداشت!

رعد و برق دیگه‌ای زد و بارون شروع به باریدن کرد. بدون اینکه متوجه باشم داشتم از شهر خارج میشدم و سمت جنگل میروندم. از سکوتِ خونه به سکوتِ جنگل پناه میبردم؟ یا از صداهای مغزم فرار میکردم؟

Me, Myself & YouWhere stories live. Discover now