همه چیز به سرعت پیش میرفت و انگار زمان رو روی 2x گذاشته بودن! به سوالهای روی برگه خیره بودم اما ذهنم توی دیروز گیر کرده بود. دیروزی که هضمش نکرده به امروز رسیده بود! باورِ اون حرفها هنوزم سخت بود و بغض گلوم رو تا سد شکستن پیش میبرد._ سوالی نداری جئون؟
با صدای بمش و برای بهم نریختن جو کلاس به آرومی زمزمه کرد. سرم رو به معنای نه تکون دادم و حتی بلندش نکردم. میدونستم برگهی خالیِ مقابلم رو دیده و بعدِ کلاس احتمالا جلسهی بازجویی میذاره اما بیاعتنا به موقعیتم دوست داشتم توی افکارم غرق بشم و از سکوتِ کلاس برای فکر کردن استفاده کنم!
" سرم روی پاش بود و روی کاناپه دراز کشیده بودم. نمیدونستم چطور به اینجا رسیدیم فقط میتونستم شاهدِ اتفاق افتادن هر آن چیزی باشم که شبهامو با تصورش به صبح میرسوندم.
انگشتاش لای موهام میرقصید و نوازش نرمی رو بهشون هدیه میداد و تنها چیزی که حس میکردم آرامش بود.
_ لازمه کمی صحبت کنیم جونگکوک. حال داری؟
چشمامو باز کردم و توی نگاهِ قهوهای رنگش غرق شدم. دلم عجیب قهوه میخواست و عطر اون هم بیمشابه بهش نبود! سرم رو کمی تکون دادم و لب زدم:
_ حرف بزنیم...
_ از واکنشهای شدید دیروزت مطمئن شدم که HSPای جونگکوک. اینو خودت میدونستی؟!
حتی یک بار هم اون کلمه به گوشم نخورده بود. یعنی اختلال داشتم؟!
_ نه... اصلا چی هست؟
سری تکون داد و لبخند کمرنگی زد.
_ حدس میزدم. خیلیها مثل تو آدم حساسی هستن اما کمتر کسی هست که اطلاع داشته باشه!
لمسِ دستهاش من رو به خواب دعوت میکرد و پلکهامو سنگین؛ اما حالا چیزهای مهمتری برای شنیدن وجود داشت!
_ شما HSPها حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدین و تحقیقات نشون داده این ارثیه و شما مغز فعالتری نسبت به افراد عادی دارین؛ برای همین به راحتی گریه میکنین و دیرتر به خواب میرین و بیدار میشین.
حس میکردم دارم دلیل رفتارهامو میفهمم و چشمام داره پر میشه. از اینکه انقدر با ناآگاهی به خودم سخت گرفته بودم و با خودم بد کرده بودم، قلبم فشرده میشد. خواب رو به کل فراموش کرده بودم و تماما گوش شده بودم برای شنیدنِ اون صدای بم.
_ نور، صدا و بوی زیاد اذیتتون میکنه و هیجانات و احساسات رو با بالاترین حد ممکن حس میکنید. برای همین واکنشهایی که نشون میدین شاید از نظر بقیه زیادهروی بنظر بیاد اما این ذات شماست. شما به علت آفرینش متفاوت مغزتون بیش از بقیه احساسات رو دریافت میکنین. برای همین حس همدلی و درک بالایی دارین و دیدن و شنیدن اخبار دلخراش رو اصلا نمیتونید تحمل کنین.
YOU ARE READING
Me, Myself & You
FanfictionWriter : NOVA Genre : Romance, psychology, Smut, a little criminal & Angst نباید اینطور باشه اما کافی بود کتاب فاکیم رو باز کنم تا درس بخونم! اون استادِ لعنتیش! بود و نبودش از جلوی چشمام رد میشد و نتیجهش منی بودم که ساعتها خیره به کتاب در تصوراتم...