نور خورشید بیرحمانه در تلاش بود تا از پلکهای بستم عبور کنه و به چشمام برسه. و من به ناچار مجبور شدم تسلیمِ نور بشم و به سختی پلکهامو از هم فاصله بدم.باز هم یک روز دیگه. برای جنگیدن؟ یا شاید هم نفس کشیدن! نفس عمیقی کشیدم و برای دور کردن افکارم سرم رو تکون دادم. بدنم کرختمو کش و قوسی دادم و بالاخره از تخت نرمم دل کندم.
_ یک، دو، سه، چهار...
از بچگی عادت داشتم نفسم رو حبس کنم و تا هر چند تا که نفس کم آوردم به صورتم قطرات آب رو بپاشم. فرقی نداشت چه فصلی از سال، آبِ سرد انتخابِ همیشگیم بوده.
در نهایت چشمامو باز کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. قطرات آب از چتریهای مشکیم میچکید و صورتم خیس از آب بود. با دیدن شونههای خیسم، از وحشیانه شستن صورتم خندهای کردم و با تکوندن سری از تاسف برای خودم از سرویس بیرون اومدم.
با اینکه کلِ روز اتاقم خالی از حضورم بود اما پرده رو کنار زدم و به خیابونِ همیشه شلوغ نیویورک نگاه کردم.
ساعت هفت صبح بود اما این شهر زمان نمیشناخت. من هم حتی با گذشت چند سال کوتاه شبیه این شهر و آدماش شده بودم. پرمشغله و در تکاپو!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد لباسام رفتم. پیرهن خیسم رو با تیشرت مشکی رنگی عوض کردم. شلوار جذب مشکی و کت چرم مشکیم رو به تن کردم و کلاه کپم رو سرم گذاشتم. عطر تلخی به گردنم زدم و بعد از چک کردن کتابام، کولهم رو روی دوشم انداختم و به مقصدِ دانشگاه از خونه بیرون زدم.
هوا ابری بود و از لکههای روی شیشهی ماشینم میتونستم بفهمم دیشب بارون شدیدی باریده! پاییز یه طور عجیبی میگذشت. هر چقدرم میخواستم حسم بهش خوب باشه در نهایت دلگیر بود. اینطور نیست؟
شونهای برای افکارم بالا انداختم و استارت ماشین رو زدم. با نگاهی به ساعت مچیم که ۷:۳۶ رو نشون میداد فرمون رو چرخوندم و از پارکینگ بیرون اومدم. درست ۲۴ دقیقه فرصت داشتم به کلاسِ اولم برسم.
.
.
.در کلاس به صدا دراومد و با ورودش همهمهی همهی دانشجوها ساکت شد. نگاهم رو از بغل دستیم، الینا گرفتم و به استادِ قد بلند و خوش چهرهم دادم.
بین خودمون باشه... ولی نه. بگذریم چون اون کیف چرمش رو روی میز گذاشت و با نشستن روی صندلی نگاهی اجمالی به کل کلاس انداخت. لبخندی به لب نداشت اما حدودا با خوش رویی سلام داد.
لیستِ حضور غیاب رو از کیفش بیرون آورد و عینکش رو به چشم زد. اخمِ کمرنگی بین دو ابروش رو پوشوند و بدون نگاه کردن تنها اسمها رو به زبون آورد.
سلقمهای به پهلوم خورد که من رو به خودم آورد. بازم حضورم اینجا بود و مغزم جای دیگه! درواقع پردازش مغزم روی صورتش قفل شده بود اما من صداشو نشنیده بودم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Me, Myself & You
Fiksi PenggemarWriter : NOVA Genre : Romance, psychology, Smut, a little criminal & Angst نباید اینطور باشه اما کافی بود کتاب فاکیم رو باز کنم تا درس بخونم! اون استادِ لعنتیش! بود و نبودش از جلوی چشمام رد میشد و نتیجهش منی بودم که ساعتها خیره به کتاب در تصوراتم...