این روزها بیحوصلهتر از همیشهم. انگار یه چیزی کمه. یه چیزی جاش نیست. به نظر میرسه تو دنیای بیرون همه چیز نرمال پیش میره اما درونم خلائی رو حس میکنم که غیرقابل انکاره.حسی که با وجود آرامش بخش تهیونگ کنارم، هنوزم سرجاشه. اون حس... قابلِ توصیف نیست. بیقرارم میکنه و جلوی اینکه بخوام کارام رو انجام بدم، میگیره.
بیرمقم میکنه و وادارم میکنه تو اتاق ساکت و تاریکم توی خودم جمع بشم. زیر پتو برم و اونو دور خودم بپیچم و بعد چند لحظه که غرق فکرام بودم، خیسی اشکهام رو روی گونههام حس کنم.
انگار به جایی متصل بودم اما حالا از اون حس جدا شدم و عدم حضورش بیشتر از هر چیزی حس میشه. میخوام به کجا برسم؟ نمیدونم.
یادم میاد وقتی خیلی کوچیک بودم، تو بازار بزرگی که با مامانم رفته بودم، گم شدم. و خاطرهی مشابهی توی اون لحظات پر از ترس تو ذهنم شکل گرفته بود؛ که بهم یادآوری میکرد بازم گم شدی جونگکوک، یه بار دیگه.
و بعدِ اون صدای مامانم بود که منو از بین جمعیت شلوغ متوجه خودش میکرد. و دوباره آرامش به قلبم برمیگشت و میتونستم اشکهام رو از صورتم پاک کنم و بغل مامانم برم.
حالا هم، مثل بچگیهام شدم. با این تفاوت که نمیدونم چی رو گم کردم یا کجا گم شدم. فقط حسِ گم شدگی رو دارم. و به صدایی که منو از این افکار بیرون بکشه و بار دیگه خیالم رو راحت کنه که قرار نیست تو سیاهی غرق شم، خیلی نیاز دارم...
تهیونگ دیشب تماسی رو از شخص ناشناسی دریافت کرد که نگرانم کرد، اما بهم گفت که باید برای انجام یه سری از کارها خارج از شهر بره که مربوط به مادرش و دانشگاهه.
به هر حال، دیروز که بعد از خالی شدنِ کلاس با یه بوسهی عمیق ازم خداحافظی کرد، تا حالا نتونستم باهاش تماس بگیرم که خبر جدیدی ازش بگیرم.چون گوشیمو رو حالت پرواز گذاشتم و خواستم از تنها ارتباط نزدیکم فاصله داشته باشم و کمی درونم کنکاش کنم.
اما واضحا نمیتونم همه چیز رو بیان کنم. به اندازه کافی گفتن همینها گیج کنندست...احساسات مختلفی درونم میجوشن. خشم، ناراحتی، سردرگمی و خلا.. مخصوصا که دوباره خانوادم موقتا کنارم هستن. اگر میخواستم هم نمیتونستم جز چند مکالمهی روزمره باهاشون حرف بزنم. خوشبختانه اونقدر منو میشناسن که فعلا به پر و بالم نپیچن!
از طرفی، خوشحالم که خواهر بزرگم، جینا، سرش با همسر و بچهش شلوغ بود و نتونسته بیاد. اونموقع چطور از پسِ هجومِ خاطرات به ذهنم برمیاومدم؟!
گاهی فکر میکنم که احساس رو نمیشه بیانش کرد؛ باید حسش کرد و فهمید اما بلافاصله یادم میافته که اچاسپیام و معروف به همدلی!
خنده داره و مسخره! آره. واقعا در شرایطی مثل حالا میتونم اینو بگم. وقتی نمیدونم کیام دقیقا و چرا باید اینطوری باشم.
ESTÁS LEYENDO
Me, Myself & You
FanficWriter : NOVA Genre : Romance, psychology, Smut, a little criminal & Angst نباید اینطور باشه اما کافی بود کتاب فاکیم رو باز کنم تا درس بخونم! اون استادِ لعنتیش! بود و نبودش از جلوی چشمام رد میشد و نتیجهش منی بودم که ساعتها خیره به کتاب در تصوراتم...