PART¹⁴

296 43 6
                                    

با رسیدن به در کوچکی ، پسر بزرگتر محتاطانه آن را باز کرد و به داخل رفت.

شوگا هم به داخل اتاقک رفت اما با چیزی که دید دست و پاهایش سست شد.

دیدن آن صفحه برایش سخت بود...او روی زمین افتاده بود و بدنش برهنه و خونی بود...تمام بدنش کبود بود ، اما چیزی که بیشتر در چشم می‌آمد ، ردهای شلاق و چاقو بودند که بر روی پشتش قابل مشاهده بود.

و در آخر صورتی که زیر چشمش کبود بو و گوشهٔ لبش پاره شده بود و خون می‌آمد.

نگاهش فقط روی صورت دختر موند...نمیتوانست بدنش را زیر نظر بگیرد...چرا که همین بدن کبود و خونی ، بی‌دفاع‌ترین بود.

یونگی هیچوقت با دیدن کسی آنگونه بدنش سست نشده بود ، او صدها نفر رو تاحالا کشته بود و برای هیچ یک دل نمیسوزاند اما این....نمیتوانست حتی پلک بزند.

درسته...یونگی کسیه که خیلی‌ها رو کشته و همه ازش میترسیدند چرا که اون رییس مافیا بود ، رئیس گروه خودش...درحال حاضر سردسته مافیاها پدرش بود و اون فقط یه مافیا قوی بود.

اما حالا این بغض گلویش و چشمان اشکی و صورت خیس شده‌اش برای دختر بود.

دختری که همین دیشب گلویش را می‌فشرد و قصد خفه کردنش را داشت.

قلش درد گرفته بود و تیر میکشید.

و فقط اون در اون وضعیت نبود بلکه جیهوپ هم همین حال را داشت...اون دختر برایش عزیز بود...اون دختر تنها کسی که بود که دوستش داشت و بهش اعتماد داشت.

_مین سول‌آ!!...سول‌آ!!!!

دختر جواب نمیداد ، جیهوپ دستش را روی گردن دختر گذاشت ، نبض داشت اما ضعیف بود.

کتش را از تنش در آورد و روی او انداخت...او را در آغوش کشید و بلندش کرد.

با دیدن یونگی که مسخ شده جایی را نگاه میکرد با صدایی که بخاطر عصبانیت و نگرانی می‌لرزید گفت:

_یونگی باید زود برسونیمش بیمارستان.

وقتی حرکتی از پسر ندید اینبار داد زد:

_یونگییی!!!

پسر با صدای داد او نگاهش را به چهره او و جسم کم جون اون دختر داد.

سرش را به آرامی تکون داد و بلند شد.

به سمت پسر رفت و دستش را سمت او گرفت.

جیهوپ سریعا دختر را در آغوش او داد و به سمت بیرون حرکت کردند.

به ماشین رسیدن ، یونگی دختر را روی صندلی های عقب خوابوند و خودش هم نشست و سر او را روی پایش گذاشت.

هوسوک پشت رول ماشین نشست و به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان که حدودا دو کیلومتری باهاشون فاصله داشت ، حرکت کرد.

My ManWhere stories live. Discover now