part 3

709 90 0
                                    

اشک های تهیونگ مانند یک آبشار جاری شد اونم درحالی که پشتش به دیوار برخورد می‌کرد.

چشم‌هاش از ترس گشاد شده بود اما با اینحال بازم فریاد زد.

+ نه... نه نزدیکم نشو... ازم دور باش... نکن...

کوک پاپیون دور گردنش باز کرد و درآورد.

ساعتش رو باز کرد و روی میز قرار داد.
به سمت پسر حرکت کرد اونم همراه لبخندش.

تهیونگ سریع به سمت دیگری فرار کرد
اما درکمال تعجب جونگکوک کنار تخت ایستاد و حتی به خودش دیگه زحمت حرکت نداد تنها یک چیز گفت:

_ اگه امشب پات بیرون از این اتاق بزاری، یک تماس با افرادم باعث میشه تمام خانوادت رو بکشن!

ته فورا جلوی چهارچوب در ایستاد، خشکش زده بود.

احساس کرد تمام دنیا بر روی سرش آوار شده.
احساس می‌کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه.

لبخند جونگکوک کم کم محو شد.
اون پسر یک اینچ هم تکون نخورده بود.

با اخم و تحکم گفت:

_ بیا اینجا!

اما تهیونگ قدرتی برای تکون دادن بدنش نداشت چه برسه به حرکت.

در همون حال که دستگیره رو گرفته بود دستشو تکون داد.

و این مصادف شد با فریاد بلند جونگکوک.

_ بهت گفتم بیا اینجا، یا می‌خوای با افرادم تماس بگیرم؟

تهیونگ به مادرش فکر کرد و به پدرش
با پاهای لرزونش به سمت تخت رفت و جلوی جونگکوک ایستاد.

کوک لبخندی از روی رضایت زد.
اما تهیونگ با چهره بی حسش بهش نگاه کرد و این بیشتر کوک رو بر می‌‌انگیخت.

کوک الان تنها یک چیز می‌خواست و اون پاره کردن اون لباس های بیهوده از تن زیبای تهیونگش بود.

اما خودش رو کنترل کرد و تهیونگ رو به آرامی روی تخت هل داد.

اون رو نگه داشت و مچ دستش رو محکم گرفت.

تهیونگ فقط، چشم‌هاش رو بسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد.

میدونست که قراره چه دردی بکشه.
اما شاید باید بازم به التماس کردن ادامه می‌داد.

+ کوک... لطفا اینکارو نکن... التماس می‌کنم... این اولین بارمه... لطفا بهم دست نزن.

چیزی که تهیونگ ندید برق داخل چشم‌های جونگکوک به خاطر شنیدن اولین بارش بود.
این یعنی فرشته اون باکره بود!

با فکر به این بدن دست نخورده احساس می‌کرد سخت تر و داغ تر شده.

فورا لب های وسوسه انگیز و گیلاسی پسر رو مکید و لب پایینش رو لیسید.

𝘠𝘰𝘶 𝘢𝘳𝘦 𝘮𝘪𝘯𝘦Where stories live. Discover now