part 7

893 104 3
                                    

مثل این دوهفته گذشته هیچ چیز تغییر نکرده بود.

تنها اینکه کوک برای کارش به یک کشور دیگه رفته بود و تو کل مدت  با تهیونگ تماس نگرفته بود.

و اون فقط از طریق جین و جیمین با بچه ها حرف می‌زد و از حال یون باخبر میشد.

همچنین هیونگ ها هم دیگه با تهیونگ صحبت نمی‌کردند و این برای ته واقعا دردناک بود که هیونگاش هم نادیدش بگیرن.

اما بین تمام اینها نادیده گرفتنش توسط کوک بیشتر آزار دهنده بود.

تهیونگ به خودش اعتراف کرده بود که واقعا دلش برای کوک تنگ شده بود.

برای عطرش، گرمای بغلش و مراقبتش، همه و همه دلش تنگ شده بود.

تهیونگ با سه بچش روی تخت خوابیده بودند.

یون خوابیده بود اما گوک و تهیانگ سرشونو روی شکم  تهیونگ گذاشته بودند و تهیونگ هم‌گهگاهی موهاشون رو نوازش میکرد.

تهیانگ با لحن خسته ای سؤالش رو از تهیونگ پرسید.

- مامان پس بابا کی میاد؟

تهیونگ لبخند کوچیکی زد.

+ فردا عزیزم

گوک با بغض ادامه حرف خواهرش رو گرفت: 

- ولم برای بابا خیلی تنگ شده من دیگه نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم.

تهیونگ لبخند زد.

+ نه، تهگوک عزیزم گریه نکن بابا فردا برمیگرده، بعدش دیگه هیچوقت بدون ما جایی نمیره.

موهای هر دو کودک رو نوازش می‌کرد‌ تا هر دو شون خوابشون برد.

صبح شده.

ماشین کوک داخل عمارت شده بود و اون حالا پایین اومده بود.

تهیانگ و تهگوک با خوشحالی و ذوق به سمت باباشون دویدن و کوک هم اون دو رو بغل کرد و قربون صدقشون رفت.

تهیونگ و یون هردو هنوز خواب بودند.

کوک بعد از احوالپرسی با هیونگ‌ها و دادن کادو های بچه ها به سمت بالا رفت و وارد اتاق شد.

تهیونگش رو تخت خوابیده بود.

اون به سمت گهواره یون حرکت کرد و پیشونیش بوسید.

از اینکه می‌دید تهیونگ بچه هاشون رو دوست داره واقعا خوشحال بود.

بالاخره از اون دوتا جدا شد و به سمت حموم رفت.

تهیونگ با شنیدن صدای دوش از خواب بیدار شد و متوجه شد که کوک برگشته.

اما باز هم ناراحت شد که کسی اونو بیدار نکرده بود تا به استقبال کوک بره.

با صدای یون که خبر می‌داد از بیدار شدنش بلند شد و به کودکش سلام داد.

کوک از حموم بیرون اومده بود و وقتی متوجه شد که یون بیدار شده رفت بالای سرش  لبخند زد.

𝘠𝘰𝘶 𝘢𝘳𝘦 𝘮𝘪𝘯𝘦Where stories live. Discover now