part 9

755 80 0
                                    

تهیونگ بیهوش شد اما...

فقط خدا میدونست که کوک چقدر منتظر این لحظه بود.

لحظه ای که عشق زندگیش بالاخره بهش اعتراف می کرد.

اما حالا...

تو این شرایط... حالا به جای اینکه جشن بگیره باید تهیونگش رو به بیمارستان منتقل می‌کرد.

تهیونگ رو آروم داخل ماشین قرار داد و خودش هم کنارش نشست.

تو این موقعیت تابه‌حال قرار گرفته بود پس سعی کرد یکم آرامش خودش رو حفظ کنه.

سریع قسمتی از پارچه لباس خودش رو پاره کرد و محکم بالاتر از زخم بست تا خونریزیش بند بیاد.

با رسیدن به بیمارستان دیگه متوجه نشد چه موقع تهیونگ رو بردن و الان چقدر گذشته
الان تنها داشت با استرس توی راهرو راه می‌رفت.

جواب بچه ها رو چی قرار بود بده؟

چرا این مدت انقدر به تهیونگش بد کرده بود؟

چرا مثل آدم باهاش رفتار نکرده بود؟

حالا شدید پشیمون بود، اگه تهیونگش اون و بچه هاشون رو ترک می‌کرد چی؟

با صدای گریه جیمین به خودش اومد.

هیونگ‌هاش پیشش بودن و اونام وضعیت خوبی نداشتن.

جیمین سراغ کوک رفت و بازوش رو گرفت.

- حال تهیونگ چطوره... بگو... کی میاد بیرون.

_ اون... منم... نمی‌دونم... اون الان باید بیاد.

جیمین بازو کوک رو ول کرد و سراغ همسرش رفت.

همشون پشیمون بودن از بابت رفتاری که تو این مدت با تهیونگ داشتن.

نامجون جلو اومد و کوک رو در بغل گرفت.

- درست میشه کوک... تهیونگی که ما می‌شناسیم قوی تر از این حرفاست.

کوک سر تکون داد و اجازه داد اشکاش راهشون رو به چشماش پیدا کنن.

و نامجون گذاشت تا برادرش خودش رو یکم آروم کنه.

_ نامجون هیونگ... بچه ها

- نگران نباش جین پیش اونهاست بهشون چیزی نگفته... گفته تهیونگ و تو یکم دیگه برمیگردین.

کوک با قدردانی به هیونگش نگاه کرد.

بالاخره در اتاق عمل بلاخره باز شد و تمام اونها حمله کردن به سمت دکتر.

_ همسرم...اون حالش خوبه؟

دکتر  ماسکش در آورد و با کوک چشم تو چشم شد.

- شما همسرش هستید درسته؟

کوک سریع سر تکون داد و منتظر ادامه حرف دکتر شد، استرس وحشتناکی داشت، می‌ترسید از حرفی که نمی‌خواست بشنوه و دکتر اونو بهش بگه.

𝘠𝘰𝘶 𝘢𝘳𝘦 𝘮𝘪𝘯𝘦حيث تعيش القصص. اكتشف الآن