تنها چیزی که سهون بعد از این روز طاقت فرسا و کلی کلاس و کار بهش فکر میکرد، دوش گرفتن و خوابیدن بود. حتی اگه میدونست به احتمال زیاد، کارهاش همینجا تموم نمیشد. مطمئنا انجام دادن تکالیفشو برای آخر هفته میذاشت.
تمام فکرو خیالی که داشت با دیدن صحنه مورد علاقش از بین رفت. نفسش تقریبا بند اومده بود. کیم جونگین درحالی که بند کیف باشگاهش رو روی قفسه سینه محکمش انداخته بود و عرق از بین موهاش روی پیشونیش میچکید، مقابل سهون ایستاده بود. و همین باعث شد که دمای بدن سهون به سرعت بالا بره . آب دهنشو قورت داد و با لذت به صحنه رو به روش خیره شد..
چیزی نگذشت که جونگین به سمت سهون برگشت تا یکی از نفسگیر ترین لبخند هایی که سهون تا به حال دیده بود رو بهش بزنه.
" سلام سهون"
با همون لبخند لعنتیش گفته بود. سهون سعی کرد تمام اعتماد به نفسی که تو وجودش بود رو جمع کنه و سری تکون داد.
"س-سلام جونگین"
خوشبختانه جونگین متوجه لکنت زبانش نشده بود. ولی متوجه این که سعی داشت به زور خونسردیشو حفظ کنه شد. در واقع تمام رابطه ای که سهون و جونگین داشتن، شامل یه جونگین دوستانه و یه سهون فوق العاده بی دست و پا و ساکت بود. البته جونگین اصلا چیزی به روی سهون نمیاورد. فقط لبخندی زد و سری تکون داد و در حالی که هنوزم اون لبخند رو لباش بود، به راهش ادامه داد.
سهون چشماشو باز و بسته کرد و درحالی که آه بلندی میکشید به سمت در اتاقش خم شد. جونگین مردی بود که تقریبا از دو سال گذشته سهون روش کراش داشت. که البته هنوز از مرحله " سلام. خداحافظ" عبور نکردن. و این سهونو دیوونه میکرد.چطور ممکنه اوه سهون، روزها دانشجوی روزنامه نگاری و شب ها اپراتور سکس تلفنی باشه؟ اونم درحالی که مقابل جونگین، مثل یه سنجاب کوچولوی سسته؟ سنجاب کوچولویی که شغل شبانش، اصلا بهش نمیومد.
سهون روز های خودشو با نوشتن مقاله و نوشتن راجع به فساد داخل محوطه دانشگاه میگذروند و شبها به مردای تنها کمک میکرد تا ارضا بشن. اونم فقط به وسیله صداش. ولی تو دنیای واقعی حتی توانایی این که کراششو به یه قهوه دعوت کنه هم نداشت.
(البته، اون برای بخش سرگرمی مجله مینوشت و تو ذهنش خوب میدونست که هدفش چیزی هیجان انگیز تر از این حرفاست)
سهون اصلا نمیخواست بدونه دوستاش بعد از اینکه درباره شغل شبانش بفهمن چه عکس العملی نشون میدن. حتی نمیخواست بهش فکر هم بکنه. واسه همینم هست هروقت دوستاش میخواستند تو آپارتمانش سری بهش بزنن،وحشت میکرد. با اینکه درواقع چیزی هم واسه مخفی کردن وجود نداشت. با این حال همیشه خونسردی و چهره پوکر فیسشو حفظ میکرد.
حتی وقتی که چانیول با هربار اومدن به آپارتمانش، بحث خط ثابت داشتنشو پیش می کشید. ' آخه به چه دلیل کوفتی تو هنوزم خط ثابت داری؟ '
ESTÁS LEYENDO
What Are The Implications?
Fanficاین داستان، یک وانشات اسمات ترجمه شده هست که هویت نویسندش نامعلومه ولی آیدیش داخل سایتی که برداشتم 3star4life بود. اگه سایت رو خواستید بهم پیام بدید. نویسنده اصلی، داستان رو به یکی از دوستاش هدیه داد بود. من هم به شما هدیه میکنم. امیدوارم دوست دا...