🧃آقای جئون نمیدونه آب انگور چیه!

6.3K 652 134
                                    

---------

ماه آخر سال بود، هوا ابری بود و ابرهای تیره خبر از بارش باران شدیدی می دادن. خیابون ها شلوغ و سنگین از ترافیک بودن و کوچه ها خالی از مردم شده بود.
مرد پاش رو روی پدال ترمز فشرد و دستش رو دراز کرد تا موبایلش رو که بی وقفه زنگ می خورد رو برداره.

زیر لب غرغری کرد و بعد جواب داد، ″هوسوک.″

″آقای جئون لطفا‌ً زودتر برگردید شرکت!″ صدای مضطرب مدیر اجرایی از اون سمت خط شنیده شد.

″تایم کاری من تموم شده.″

مرد خشک و بی‌علاقه جواب داد و خیره به ترافیک سنگینی که توش گیرافتاده بود روی فرمون ضرب گرفت.

″ولی این خیلی مهمه، نماینده های شرکتِ 𝐽𝐶 همین الان رسیدن ای-...″

″آقای جانگ توصیهٔ من اینه به دوستان احمق ژاپنی‌مون یادآوری کنی که جلسهٔ ما هفتهٔ پیش بود...″ مرد موبایل رو توی دستش فشرد و صداش رو بالاتر برد، ″اما اونا منو منتظر گذاشتن و در کنار اون، آخرین فرصتی که امروز بهشون برای همکاری داده بودم رو با دیر رسیدن به فـــاک دادن!″

مرد پشت فرمون در حالی که سرخ شده بود فریاد کشید، ″قرار نیست برگردم، از شرکت من بیرونشون کن.″

چند ثانیه سکوت شد و در آخر صدای نفس عمیقی که مدیر اجرایی کشید به گوش رسید.

″ولی آقای جئون، این میتونست یه همکاری بزرگ و مفید باشه، نمیخواید یکم بیشتر بهش فکر کنید؟″ هوسوک با احتیاط گفت.

مرد آرنجش رو به شیشه ماشین تکیه داد و شقیقه اش رو ماساژ داد، هوفی کشید و با شنیدن صدای رعد و برق نگاه کوتاهی به آسمون انداخت.

″فعلاً توی جاده و یه ترافیک دیوونه کننده ام، شاید بعداً.″
به آرومی گفت.

مدیر اجرایی از اینکه تونسته بود رییسش رو نرم کنه نفس راحتی کشید و با لحن شادی گفت، ″خوبه، خیلی خوبه! پس من به یه هتل دعوتشون میکنم و یه جلسه برای چند روز دیگه ترتیب میدم، خدانگهدار.″

″چی؟! من اینو نگفـ-...هوسوک؟ الو؟!″

مرد مونعنایی با نارضایتی غرشی کرد و گوشیش رو صندلیِ عقب پرت کرد، بلافاصله ماشین های پشت سرش شروع به بوق زدن کردن، چون لعنتی، ترافیک باز شده بود ولی ماشین آقای جئون هنوز از جاش تکون نخورده بود!

با کلافگی زیرلب چیزی گفت و حین جا به جا کردن دنده برف‌پاککن رو زد تا بارونی که بی‌وقفه می‌بارید از شیشهٔ مقابلش پاک بشه و بتونه رو به روش رو واضح ببینه.

نگاهش رو به آینه بغل داد و پاش رو روی پدال گاز فشرد اما همون لحظه با صدای ضربهٔ بلندی ناخودآگاه ترمز کرد و بدنش به جلو پرت شد!

🐾𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐊𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 ᵏᵒᵒᵏᵛOù les histoires vivent. Découvrez maintenant