Thursday

19 3 0
                                    

به زحمت دستشو روی پا تختی برد و اون آلارم رو مخ رو که مثل دارکوب داشت مغزشو متلاشی می کرد، خفه کرد.

پیچی توی تخت خورد و همون لحظه نور خورشید مثل یه تیر به هدف که چشمای اون بد بخت بود هجوم اورد.

-ووووووووووووووایییی کارما! فهمیدم الان بیدار میشم نمی خواد این همه نیرو خرج بیدار کردن من بکنی.

یکم کش و قوس به بدن خستش داد و موبایل رو از روی پا تختی برداشت.

-"یااااااا جئون اگه داروهات یادت بره این بار بهت امپول می زنم!"

-خانم دکتری که زن هوسوکیه

"جی کی فردا حتما بیا استادیوم!"

-گربه خوابالو که موچی می خوره

"سلام! امیدوارم حالت بهتر شده باشه. لطفا دور و برم دیگه نپلک!"

-نا شناس

با دیدن اخرین پیام اخمی کرد و متعجب به صفحه چت خیره شد.

اون ناشناس کیه؟؟

دوباره پیام رو خوند و...قطعا کوک خنگ نبود که نفهمه اون تهیونگه!

چون فقط تهیونگ بود که نهایت تلاششو می کرد تا از کوک دور بمونه.

پوزخندی زد و شماره رو به اسم "تا اخر هفته عاشقت می کنم!" سیو کرد.

بعد از اون پروفایل پسر مشخص شد و کوک بعد از باز کردن عکس پروفایل مدتی فقط به عکس خیره شد.

یه قبر؟؟

بیشتر زوم کرد و متوجه نوشته روی قبر شد: لی ویکتور؟؟

عجیب بود درست مثل شخصیت خود پسر!

سریعا به پسر زنگ زد.

اما جوابی دریافت نکرد.

شونه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا هنوز خوابه. شایدم مثل من سرما خورده.

از روی تخت بلند شد و رو تختی رو با دقتی که از خط کش دقیق تر بود مرتب کرد.

جوری که فاصله پتوی روی تخت تا زمین از هر طرف برابر با 10 سانتی متر باشه و بالشتش رو جوری تنظم کرد که با تاج تخت زاویه 45 درجه بسازه.

با حوله سفید رنگش به سمت حمام حرکت کرد و بعد از 15 دقیقه بیرون اومد.

در کمدو باز کرد تا برای امروز یه لباس مناسب پیدا کنه.

یه لباس چشم گیر و خاص!

نا سلامتی می خواست امروز هم دنبال تهیونگ راه بیوفته پس باید با یه استایل...وایسا ببینم مگه تهیونگ بهش نگفته بود نره طرفش؟؟

مغزش سریعا هشدار داد که: مگه الان بهت پیام نداده که دور و برش نری الان برای کی داری خشکل می کنی بد بخت عاشق؟؟

seven days a weekWhere stories live. Discover now