Part 3

45 6 1
                                    

کرختی بعد از حمام آب گرم باعث شده‌ بود بیشتر از 10 دقیقه روی تخت دراز بکشه و برای پوشیدن لباس جدید و خشک کردن موهاش هیچ اقدامی نکنه. عطر بخار آب و گرمایی که روی پوستش نشسته بود رو بخاطر طراوتی که بهش می‌بخشید، دوست داشت؛ تنها زمانیکه لطافت رو با بند بند وجودش لمس می‌کرد...

به سفیدی سقف و چراغ مزین شده بالای سرش چشم دوخته بود و با خیال آسوده‌ای به فکر و خیال‌ها و نگرانی‌هاش رسیدگی می‌کرد. به اینکه اگر روزها، ماه و سال‌ها توی اون اتاق گیر بیافته، اوضاع به مراتب بهتری نسبت به آینده‌ای داره که با کوتاهی خودش در برابر پیشنهاد پدرش و تمایل پسر رئیس جئون به این ازدواج، خراب کرده!

به وجود و ماهیت خودش شکی نداشت؛ جای درستی ایستاده بود که دیگران بیخودی، با مدادرنگی‌های جدیدشون خط خوردگی‌هایی ایجاد می‌کردن. می‌دونست پاک شدنی هستن ولی نمی‌دونست پاکن کجاست!

نگاهش از روی در و دیوار اتاق بزرگ و مجلل خونه‌ی یونگی سر می‌خورد و آخر سر به عکسی که از خودش روی دیوار نصب کرده بود، رسید.

چقدر دوست داشت پسر رپر رو توی استایل مورد علاقه‌اش، از نزدیک ببینه؛ وقتی که روی استیج برای هدایت صدای طرفدارهاش به بالا و پایین می‌پره یا حتی وقتی برای ورود به صحنه، کلاه کپش رو می‌چرخونه تا صورتش مشخص بشه!

چرخید و نشست تا زاویه دید بهتری داشته باشه؛ برای اینکه لباس‌هاش رو زیرنظر بگیره و بعداً از داخل کمد شلوغش بیرون بکشه. بدش نمیومد بخشی از ثروتی که توی خونه‌اش ریخت و پاش کرده بود رو برای خودش بدزده و یه یادگاری داشته باشه. می‌ترسید وقتی که تخت پادشاهی اتاق خواب خودش رو می‌بینه که باید با کسی به جز یونگی یا تنهایی‌هاش شریک بشه، هیچ چیزی نباشه که اشک‌های لبخندش رو پاک کنه. شاید اون روز در آغوش گرفتن لباس مورد علاقه‌ی یونگی و استشمام عطرش، نیرویی برای ادامه بهش ببخشه و قانعش کنه این ازدواج مسیر درست رسیدن به هدفیه که برای زندگیش انتخاب شده...

تا آخر خط رفتن همینقدر ساده بود که توی ذهنش جریان پیدا می‌کرد. حالا با بغضی که بخاطر تصوراتش از روزهای دوری که شاید حتی بهشون «نه» بگه، فشاری به چشم‌هاش وارد می‌کردن تا شکسته بشن و اشک بریزن!

چشم از تابلو گرفت و حتی مراقب بود از آینه نگاهش بهش نیافته. ساک خریدش رو از روی زمین برداشت و نگاهش به وسایل دیگه‌ای که هنوز نچیده بود، افتاد.

بی رمقی کاری باهاش کرده بود که حتی نای خوردن غذا هم نداشت! ولی نمی‌دونست راز اینکه حوله رو از تنش درمی‌آورد تا لباس جدیدش رو بپوشه، موهای خیسش رو نمناک و آزار رها می‌کرد و بزودی آرایش لایتی هم روی صورتش نقاشی می‌شد، چی بود؟ چیزی که جلوه‌ی جدید و گیرایی بهش بده برای چی هست!؟

نمی‌خواست قبول کنه صاحب اون راز توی ماشین نشسته و برای صحبت اون شبشون داره تخته گاز می‌رونه تا به خونه‌اش برسه و ببینه چه چیزی دخترک خورشیدی‌اش رو چند وقت اخیر آزرده خاطر کرده و حالا بعد از مدت‌ها حاضر شده سر حرف رو باز کنه. برای همه‌ی احتمالات آماده نبود اما تمام تلاشش برای اون روز بالا بردن سطح درکش بود.

زمانیکه کارت ورود، شناسایی و در با صدای تیکی باز شد، سان سرکی از اتاق کشید و کمی عجله کرد؛ موهای حالت گرفته‌اش از شونه‌ی راستش آویزون شد و برق لبش رو ترمیم کرد. آینه‌ی روبروش بهش می‌گفت زیبا شده و چیزی کم نداره اما هر چقدر سر تا پاش رو برانداز می‌کرد، حس کمبودی داشت که بعید می‌دونست تا یونگی به حرف نیاد و مطمئنش نکنه، قیدش رو بزنه!

- هی
همراه با لبخندی که انگار عضو جدانشدنی صورتشه، دستش رو کمی بالا برد و به کفش درآوردن یونگی نگاه کرد که چطور با دیدنش از حرکت ایستاد و مبهوت موند.
- سانی...

معذب بود؛ هیچ وقت با اون حد از برهنگی توی خونه قدم‌رو نرفته بود! حالا هم که بهش نزدیک می‌شد، قلبش دو تا یکی می‌زد؛ درد نگرانی رو محکم به سینه‌اش می‌کوبید که بیرون بپره، شاید از این هیجان خلاص می‌شد!
- پشیمون که نیستی کلید خونه رو دادی!

معنی پشت نیشخند پسر رو خیلی خوب فهمید؛ اما باید زهرش رو می‌گرفت و همونطور که دستش رو پایین می‌برد، اون رو زیر پاهاشون می‌ریخت که بی‌اثر بشه. قدم به قدم نزدیکی به پسر رپر و هوایی که از زیر موهای رها شده‌ای می‌گذروند، تاریکی رو سردتر می‌کرد. با این حال به خودش لرزید و پا جلو گذاشت.
- سوپرایز داری؟

چهره پرسشگر سانی جلو انداختش تا حرفی بزنه، «همه‌ی اینا، باید یه توجیهی داشته باشه... مگر اینه... تو دوباره یه جفت گوش دراز...»
سرش رو پایین انداخت تا پررنگ شدن تلخندش واضح نمایش داده نشه، «روی سرم دیده باشی!»

دست از لوندی و برداشتن قدم‌های آهسته و پیچ و تاب دادن کم و گردنش برداشت و کنار یونگی ایستاد.
- انتظار یه استقبال بهترو داشتم.
- که یادت بره چی شده؟
حق به جانب ابرویی بالا انداخت، «اشکالش چیه کنارت یادم بره چه دردی دارم؟»

- اشکالش اینه اون دردو به من میدی و میری! نمیـ...
دستی که روی شونه‌اش بود و به کمکش بالاتنه‌اش رو بهش نزدیک می‌کرد، پس زد و با خوردن حرفش، از کنارش گذشت.
- حداقل باید خسارت لباسمو بدی!

پشت سرش، سان با صدای بلندی خطاب قرارش داد و دنبالش کرد. یونگی از خونه‌ی خاله و وسایل اندکش، چیزی جز آب نمی‌خواست و همین بود که همیشه چندین بطری توی یخچالش چیده شده بود. اما وقتی با بسته‌های غذایی روبرو شد کج دهنی مهمون لب‌هاش شد، «نمی‌فهمم! اینا برای چیه؟»

- چی شده یونگی؟ به همین زودی یادت رفت هر ماه اجاره‌ی همخونه بودنمونو با حساب همکاریمون تسویه می‌کنی؟
در یخچال رو بهم کوبید و چرخی به طرف سان زد که همونطور با لباس نه چندان جالبش، جلوش مانوور می‌داد.
- شایدم تو تازه یادت افتاده اینجا برای تو هم هست!

- میشه دست از نیش و کنایه برداری؟
فریاد سان، یونگی رو خیلی هم شوکه نکرد. اجازه دادن برای دفاع از خودش کاری بود که همیشه انجام می‌داد چون این باعث می‌شد برای ساختن جمله‌هایی که خیلی سخت جرأت به زبون آوردنشون رو پیدا می‌کنه، فرصت داشته باشه و کمی بیشتر برای به زبون آوردنش، با خودش کلنجار بره.

- ما کی اینقدر صمیمی شدیم که بتونم همه چیزو بهت بگم؟ یونگی ما از اولم قراری نذاشتیم که زندگیمونو شریک بشیم! به جز اون تخت و استودیو هیچ وابستگی‌ای نداریم. نکنه یادت رفته!
- اونی که تعیین کرد تو بودی و من فقط سهمم ازش باشه گفتن بود... ولی هر چی بوده، گذشته... الان داری خاطرات همخونه بودنمونو مرور می‌کنی که بازم دهن منو برای یه شراکت دیگه ببیندی؟ این بار باید برای چی سکوت کنم؟

موهای نم‌دارش رو با دست جمع کرد؛ حس سمجی که گردنش رو نیش می‌زد و کلافه‌اش می‌کرد دلیلی برای حواس‌پرتی از حرف‌هایی که آماده کرده بود و نمی‌تونست بزنه، بود چون به جاش باید یه بحث مسخره و قدیمی که چنگی به دلش می‌زد رو نبش قبر می‌کرد...

- یونگی من مجبورت نکردم قبول کنی و اینو گردن من به تنهایی ننداز چون تو اونقدر بالغ بودی که بتونی حرف بزنی! من جلوتو نگرفتم! الانم برای اینکه دوباره دهنتو ببندم اینجا نیستم چون این رابطه منو بیشتر به سمت کارای اشتباهی سوق داده! پس تو اگه واقعا اینقدر ناراضی بودی چرا تا الان تمومش نکردی!؟

ابروهای پسر رپر بالا پرید و لیوان آبی که به زحمت توی دست‌های لرزونش نگه داشته بود تا پرش کنه، روی کانتر کوبید؛ چند قطره‌ای که روی دستش پاشید باعث فروکش کردن گرمای خشونتش شد! به همین راحتی در برابر سان کوتاه میومد و همین هم ناراحتش می‌کرد. اما هر چقدر هم سعی می‌کرد تا به هیچ کدوم از حرف‌هاش اهمیت نده، باز هم نمی‌تونست چشم روی جمله‌ای که اون بین مغزش و روحش رو آتش زد، ببنده پس از بین دندون‌های بهم فشرده‌ شده‌اش، با نهایت آرامشی که سعی داشت حفظش کنه، غرید، «اگه فکر می‌کنی کار اشتباهی می‌کنی، چرا داری ادامه‌اش میدی؟»

هنوز مردمک‌هاش روی لیوان تمرکز کرده بود و نمی‌خواست دختر برهنه‌ی روبروش به راحتی باعث بهم ریختن چیزی که مدت‌ها برای رسیدن بهش برنامه ریزی می‌کرد، بشه!
- من... من فقط عادت کردم.

تک خنده‌ای از مرز شنوایی‌اش گذشت و روی عصب‌هایی که باید حس تعجب و شوک رو منتقل می‌کردن، اثر گذاشت؛ با قهقهه‌ای که بعدش شنید و چهره ترسناکی که یونگی از خودش نشون می‌داد، لحظه‌ای خیال کرد حتماً تسخیر شده!

- بچه... عادت کردن به این راحتیه؟ خیلی زود عادی شد برات!
دست خسته‌ شده‌اش رو انداخت و موهاش دوباره دور گردنش به قصد خفه کردنش، پیچیدن. همراه حرف‌های یونگی که گل‌سرهای جدیدش بودن...

- نه خیلی هم راحت نبوده. عادی شدن همیشه راحتی نمیاره، یونگی! همه چیز اینقدر ساده نیست که با یکی قرار نذاری ولی هر موقع که خواستی تو خونه‌اش باشی و بدون مکث پات به تخت برسه و پاهاتو براش بدی بالا!

پلک آرومی زد و صد بار مرور کرد تا به یاد بیاره چطور باید این بحث رو هدایت کنه و در نهایت باز هم جلوی یونگی همه چیز خراب می‌شد!

- کاش بهت گوش می‌دادم و زودتر حرف می‌زدم... چون تو نمی‌دونی چرا الان اینطوریم! می‌دونی چیه؟ اینکه آخرش به خودت بیای و ببینی دیگه نه راهی هست که این رابطه رو پنهانش کنی نه می‌تونی همینطوری ادامه بدی چون شرایطت بالاخره تغییر می‌کنه، برای من سخته! من از پس کنترل کردن این یکی برنمیام!

جرعه‌ای دیگه نوشید و بین رگبار حرف‌های سان فرصتی رو به تله انداخت، «من تا حالا برای اینکه بشنومت کوتاهی کردم؟ خودتو ببین چطوری برای حرف زدنمون جلوی من ظاهر شدی؟»

آتش شعله کشیده شده از چشم‌هاش بالا اومد تا به نگاه سان برخورد کنه. سرش رو تکون کوچکی داد تا وادار به جواب دادن بشه.
- بذار بعدا حرف می‌زنیم، یونگی...

نباید توجهی به گره‌ی ابروها و چروک روی پیشونی‌اش نشون می‌داد. اما سرمایی که شدیدتر از هوای بیرون بود و به تن برهنه‌اش شلاق می‌زد رو باید چی کار می‌کرد؟ مقاومت یا تحمل؟
- امیدوارم بعداً بابت اینکه نخواستی زودتر چیزی بگی، بهت بدهکار نشم!

حالا که لیوان و رد انگشت‌های روش رها شده بود و یونگی بهش نزدیک می‌شد، تن صداش رو پایین‌تر برد و بدون نشون دادن ذره‌ای نگرانی و تشویش چرخید تا مسیر بیرون از آشپزخونه رو در پیش بگیره. جرأت مازادی برای برگشتن به نسخه‌ای که همیشه برای یونگی بروز می‌داد، بهش می‌بخشید... اما پسر جوان از کنارش رد شد و از راهروی تاریک خونه برای رسیدن هر چه سریع‌تر به اتاق، عبور کرد.
- باز گند زدی، دختر!

توی ذهنش چند بار این جمله رو با خودش تکرار کرد تا مطمئن بشه که باورش کرده. خلاءای که اطرافش رو دربرگرفته بود برای گم کردن هر چه بیشتر احساسات و سست کردن زانوهاش دلیل و برهان جور می‌کرد، تا جایی که برای رسوندن خودش به اتاق و شروع بازی همیشگی که هیچ برنده و بازنده‌ای مشخص نمی‌کرد، مردد بشه...

نور ملایمی که راهروی جلوی درب اتاق رو روشن می‌کرد طنابی برای کشیدنش به سمت چاهی بود که می‌خواست برعکس داخلش سقوط کنه. فقط چون می‌دید آدم مهم زندگیش در همون نقطه ایستاده.
- یونگی...

فندکی که همون لحظه توی دست‌های رپر بالا رفت سرعتی به پاهای سرمادیده‌ی دختر بخشید، «همه چیزو بهت میگم ولی... می‌ترسم!»
نتونست جلوی روشن شدن آتشی که آخرین امید یونگی برای گرم شدن بود رو بگیره. سفیدی‌هایی که رد نارنجی‌شون با سوختن و خاکستر شدن، هوای نفس‌های یونگی رو می‌گرفتن، نگاهش رو دزدیده بود.
- از چی می‌ترسی؟ نکنه از من!

دست‌های لاغرش برای اینکه دور بدنش حلقه‌ای ایجاد کنن که این فاصله رو بشکنه، دنبال هزارتا راه می‌گشتن. ناخن‌هاش روی کاپشن پسر سر خورد و صدای سکوت رو برای شکستن قانع کرد، «چرا فکر می‌کنی ترسناکی؟ من نگرانم که همه چیز بهم بریزه و دیگه راهی برای جبران نداشته باشیم!»

بازوهای یونگی همین الان هم برای بالا نگه داشتن سیگار به گریه افتاده بودن و دست سان رو با نیرویی که می‌خواست ماورایی نامیده بشه و رباینده‌ای داشته باشه، با سیگار جابجا کنن اما نتیجه‌اش چرخش ساده‌ای شد تا آغوش زنجیره‌ای دختر مورد علاقه‌اش رو از دست بده...

- دیگه نمی‌پرسم. خودت می‌دونی چی کار کنی!
هر دو دستش رو روی پهلوهای سان گذاشت و بالاتنه‌اش رو بهمش نزدیک کرد تا لب‌هاش رو به پوست سرد گردنش بچسبونه. و این همراهی بی رحمانه و عریان، معذب‌ترش می‌کرد...

همونطور که همیشه دخترک خورشیدی می‌خواست تا هیچ لمس احساسی درمیون نباشه، فقط برای تکوندن خاکستر روی زبونش، دندون‌هاش رو توی گردنش فرو‌ کرد و دردی که زیر زبونش پیچید، مثل هروئین آرامشبخش بود...

دخترک «هیس»ای کشید که قرار نبود برای جلوگیری از بی‌رحمی ناگهانی یونگی اثرگذار باشه. برای مخالفت دو دل‌تر از اون بود که با دست‌هاش پسر رو به عقب هل بده. بازوهای پف‌کرده‌ی آستینش رو گرفت و چنگی به پارچه‌ی برزنتی روی آرنجش انداخت؛ پایین‌تر رفت تا فشاری به مچ دستش وارد کنه و سیگاری که گرماش، پوستش رو می‌سوزوند، روی پارکت بیافته؛ اهمیتی نداشت اگه بوی سوختن رو می‌شنیدن. قلبش خیلی وقت بود که جزغاله شده بود اما کسی متوجه شد؟ حتی یونگی با ادعاهای سر به فلک کشیده‌اش هم یک مشت حرف بود؛ حباب‌های متعددی که در معرض انفجار هستن و چیزی برای ارائه ندارن...

زمانیکه موفق شد دست یونگی رو بگیره و امیدوار بود برای بالا آوردنش نیاز نیست زحمتی بکشه، رپر ازش فاصله‌ای گرفت و بدون نیم نگاهی، رو برگردوند. تخت در تیررسش بود و وقتی رو برای رسوندن خودش بهش، تلف نکرد.

حتی حاضر نبود کلمه‌ای به زبون بیاره؛ زبون اشاره‌ای که حتی کوچک‌ترین نشونه‌ای خرجش نمی‌کرد انتخاب منصفانه‌ای برای سان نبود اما چیزی ته قلبش می‌دونست این تاوان کاریه که باهاش کرده...
موهای سردش رو دوباره با دست جمع کرد و لبه‌ی تخت نشست. زخم پاهای صاف شده‌ای رو که بخاطر بی‌احتیاطی وسط کشیدن تیغ روی پوستش ایجاد شده بود رو تماشا کرد. خجالت زده بود اما نه بخاطر خون خشک شده‌ای که یادش رفته بود تمیزشون کنه؛ بخاطر رسیدن کلمات به سه نقطه‌هایی که جنشون از تخت و بالشت و ملحفه‌هایی بود که این بار نمی‌تونست به راحتی تنش رو بهشون بسپاره.

با این حال با شنیدن صدای لباس‌هایی که از تن یونگی جدا و روی زمین با شدت انداخته میشن تا حرص سر بر نیاورده‌اش رو لو بدن، کمی خودش رو عقب کشید و کمرش رو به تاج تخت تکیه داد. برای اینکه زیر بدن پسری که با داشتن تنها یک لباس زیر، نیمه برهنه به سمتش میومد تا دندون لق اون شب و شب‌های دیگه رو بکنه و دور بندازه،پوستش رو به سرمای هوای اطرافشون هدیه کرد تا دونه‌هایی روی سرتاسر بدنش بکاره و ترس رو فریاد بزنه...

دست یونگی بالشتی از طرف دیگه‌ی تخت کشید و با دست دیگرش سر سان رو بلند کرد تا روی اون قرار بده. بازوهای برهنه‌ و مور مور شده‌ای که چنگی به دلش می‌زد رو نوازش کرد و پاهاش رو دو طرف بدنش قرار داد.

- سانی... می‌دونی که من... نمی‌خواستم صرفاً سکس پارتنر و همکار هم باشیم... که هر روز بعد از رابطمون وقتی منو می‌بینی از خودت... یا من بدت بیاد... که چرا زندگیتو به این راه کشوندی! فکر کردم می‌تونم بهت نزدیک‌تر بشم ولی...
تن بی دفاع و خالی از احساساتش رو که روی رنگ‌های تخت سیاهی می‌کشید، تماشا کرد؛ شبیه گرگ زخمی بود که خیال می‌کرد فروختن آخرین قطره‌های غرورش، اسمش رو ازش می‌گیره.

- ولی تو... بی‌ارزشی‌هات به من... بیشتر از لذتی بود که قراردادشو توی ذهنمون نوشتیم!
بوسیدن لب‌هایی که همیشه، حتی به صورت نانوشته هم ممنوع بود، طعم خداحافظی رو غلیظ‌تر و وحشت یونگی رو بیشتر می‌کرد؛ اونقدری که زهرش رو روی زبون سان هم بریزه و نشون بده به حدی تلخ و تیزه که بیشتر از چند ثانیه طاقت نگه داشتن لب‌هاشون رو روی هم نداره!

چشم‌هاش بسته نبودن؛ طوری پلک‌هاش رو فشرده بود که مطمئن باشه هیچ یک از احساسات ضد و نقیضش که شاید حال بهم زن‌تر از عطر بیخود جدایی باشه، دل سان رو بزنه و تنهاییش با تخت سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کنه، رقم بخوره...
- کجا می‌خوای بری؟

وقتی پلکش رو از هم فاصله داد، چهره‌ی نگران سان بین اشک‌هایی که قورتشون می‌داد، تار شد.
- هیچ... جا
صورت پسر رو گرفت تا برق بوسه‌ای که به هیچکدومشون نچسبیده بود رو ازش بگیره؛ برخورد ساده‌ی ابرهای بارداری که منتظر یک جرقه برای باریدن هستن...
- ولی داری... داری میذاری ببوسمت.

- هیششش... این برای باز کردن قفلیه که خودم زدم!
کلمات...
قدرتی که حروف چیده شده کنار هم دارن، نباید هیچ وقت دست کم گرفته بشه.
این چینش... این ردیف‌ها اونقدر ترتیبشون مهم هستن که بتونن قانون‌ها رو بشکنن و زمان رو متوقف کنن؛ جای درستی که این اتفاق برای سان و یونگی افتاد تا برای سرکوب کردن بروز نیازها و خط زدن تاریخ انقضای قراردادشون، جسارتی به خرج بدن.

بوسه عمیق نبود؛ یونگی نیاز داشت عمیق‌تر خط‌های روی لب سان رو مزه کنه. باید بیشتر روی خط تیز لبش که قلبش رو زخمی می‌کرد خودش رو به طرفین می‌کشید.
گوشه سمت راست و بعد سمت چپ
انحنای زیبای انگشت فرشته بالای لب و گودی ظریف زیرش...

این بوسه‌ی صلیبی مناسب ستایش کامل دخترک خورشیدی‌اش بود.
بازوهای سان در تلاش برای رهایی از حصار دست‌های ترسیده‌ی یونگی بود؛ حال خوبی برای جدا کردن اسارت دستبندی که دلیل لرزش و عرقش شده بود، نداشت. اصلاً چطور باید بی حرکت می‌نشست و گردنش رو نزدیک به خودش نگه نمی‌داشت تا تجربه جدیدی که پر از شیرینی‌های زننده بود رو بیشتر حفظ کنه! ثانیه‌ها سخت و دردناک می‌گذشتن و چیزی نمونده بود برای رسیدن به صبح، جونش رو معامله کنه؛ تا فقط از بند زمانی که در اون گیر افتاده بود، رها بشه.

دختر سرش رو کج کرد و لعنتی به موهای بلندی که گردنش رو مهمان باد گرم کویری کرده بودن تا روی پوست حساسش ناخن بکشه، فرستاد. دست‌هاش قیچی می‌طلبیدن؛ قفل شدن گردنش برای هیچ حرکت اضافه‌ای تا رسیدن به اعماق دریایی که اسرار احساساتش رو در زیردریایی غرق شده‌ و پوسیده‌ای که نیمی ازش در زمین فرو رفته، پنهان کرده، این میل رو درونش بیشتر پرورش می‌داد... و می‌دونست یونگی در عینی که عاشق موهای بلندش بود، چقدر می‌خواست کوتاهی‌ای که قاب صورتش رو تغییر میده، ببینه و بیشتر برای ریز جثه بودنش، سربه سرش بذاره...

شونه‌های پسر رو با فشار کمی به عقب هل داد و بلافاصله با تکیه روی دست‌هاش، خودش رو بالا کشید. یونگی درگیری‌اش با موهای مجعد و بهم ریخته‌اش رو می‌دید که چطور سعی داره اون‌ها رو گوجه‌ای ببنده و بالای سر گره‌اش بزنه اما مثل همیشه یک چیزی کم داشت.

پسر خودش رو از تخت پایین کشید و زمانیکه به میز دراورش رسید، کیسه‌های روی زمین توجهش رو جلب کرد.

جای کش موها رو داخل کمد پشت آینه حفظ بود و همچنان که نگاهش روی کیسه‌های خرید بود، یکی از کش‌ها رو برداشت و پرسید، «اینا چیه؟»

دختر گردن کشید و وقتی منظورش رو فهمید با کلافگی ناشی از جنگ با موهاش جواب داد، «وسایل منه. وقت نشد بچینم...»

انگار نه انگار مرزی رو شکسته و رد کرده بودن که مدت‌ها ممنوع بود و حالا این ترس و تنفر از روزمرگی‌ها اینطور کلافه و خسته‌شون کرده...
یونگی به تخت برگشت و ذهنش جایی بین خریدهایی که مشابهشون هنوز توی کمدش نصفه و نیمه رها شده بود، چرخ می‌زد و سوالاتی به مسئله پنهان شده توسط سان اضافه شد!
- هنوز کلی ازشون داشتی!

دختر شونه‌ای بالا انداخت و دست دراز کرد تا کش رو از دست یونگی بقاپه اما پسر رپر بدون توجه به درخواستش، دستش رو با دست آزاد خودش گرفت و خم شد تا لب‌هاش رو شبیه بوسه روی پوستش بذاره. خورشیدی که سرمازده بود رو با حال و هوای خودش رها کرد و پشت سرش قرار گرفت؛ سخت بود سانِ بهت زده‌ رو کمی به جلو هل دادن... اما بالاخره موفق شد تا پشت سرش بشینه و موهاش رو بگیره تا به سه دسته تقسیم کنه؛ زیر و رو کردن هر دسته زمان زیادی نبرد اما برای سان کافی بود تا با دقت لحظاتشون رو ببینه. برای فهمیدن اینکه چه چیزی می‌خواد و چه انتخابی باید داشته باشه!

شاید بی رحمانه به نظر می‌رسید و اسم سوءاستفاده از احساسات یونگی مهر قرمزی روی پیشونیش می‌زد و متهم صداش می‌زدن اما خودش می‌دونست این اتهام کذبه و حاضر نیست تا زمان روبرو شدن با قربانی، حرفی بزنه. اون قربانی می‌تونست وکیل مدافعش هم بشه؟
شونه‌ی سمت راستش درد گرفته بود؛ می‌سوخت و رشد ریشه‌ای رو از بذر بوسه‌ای که گلبرگ‌هاش رو پژمرده و سیاه شده می‌دید، دردی از مویرگ‌ها به قلبش فرستادن... حس تکه‌ای چوب خشک داشت که هر حرکت اضافه استخوون‌هاش رو درهم می‌شکست.

بازوهاش بیشتر به دست‌های یونگی نیاز داشتن؛ هر بار رها شدن اون رو در آستانه سقوطی فاجعه‌بار قرار می‌داد. پرتگاهی که زیرسایه‌ی تک درختش، هیچکس جز یونگی که حاضره با تنه‌ی درخت بسوزه و تبر بخوره، نمی‌دید...

- امشب... کارای عجیب می‌کنی... یون...گی
آب دهانش به آهستگی مسیر گلوی خشک و آسیب دیده از بغض‌هایی که وحشیانه بهش چنگ می‌انداختن رو گذروند و سیب گلوش یک بار دیگه محتاج لمس لب‌های دخترک خورشیدی شد؛ به گرمای آفتاب نیاز داشت ولی نمی‌دونست چرا هر چی بیشتر می‌گذشت، کنارش حتی رگ‌هاش هم منجمد می‌شد.

- خودت خواستی.
بازوهاش رو رها کرد تا کمرش رو بگیره و سرش رو به کتفش تکیه بده.
- نکنه تو هم چیزی رو از من مخفی می‌کنی!
دوباره بلند شد و یکی از دست‌هاش رو سریعاً به سمت صورت سان برد تا انگشت اشاره‌اش رو برای ساکت کردنش، به بینی‌اش بچسبونه، «هیششش... حق نداری ازم طلبکار باشی.»

- ولی... می‌تونم مثل تو، سوال پیچت کنم.
- باشه... منم جوابی نمیدم.
بیبی‌هیرش  رو بین آغوشی که لب‌هاش برای لمس زخم‌های تن رنجور دخترک ساخته شده بود، گرفت.
- قضاوت من برات خیلی راحته؟

شونه‌هایی که پشت بالا انداخته شدن رو ندید اما دوباره دست‌هاش رو که از روی پهلوهاش پایین می‌رفتن حس کرد... و بعد گرمای نفس‌هاش که جوابش رو می‌داد، «به اندازه‌ای که خودت اجازه‌شو دادی. دیگه ادامه نده. می‌خوام لذت ببرم که اینجایی...»

انگشت‌های بلند و باریک مردانه‌اش که خطوط سبزی به آهستگی جریان خودشون رو نقاشی کرده بودن، زیبایی خیره کننده‌ای به بوم سفید و شیشه‌ای پوستش بخشیده بود. حسی شبیه به لمس سرمای رودخانه‌ای که جریان کندی داره و نواخته شدن تارهایی که ملودی خورشید و نور رو تداعی می‌کنن...

پوستش سرد بود؛ سرمای روس تنش رو محصور کرده بود و نیلوفرهای آبی دستش رو می‌ربودند... پایین‌تر رفت و پاهاش رو لمس کرد. نوازشش شاید فقط یک دلیل دیگه به سان می‌داد تا سوالات بیشتری بپرسه! وگرنه برای پیروزی این جنگ خیلی وقت‌ بود که شمشیرش رو گم کرده بود و سپری برای دفاع نداشت...

دم عمیقی گرفت و سرش رو عقب برد؛ شونه‌های یونگی بلند بودن و محکم. هیچ دلیلی نداشت به حرکت دست‌هاش که بین پاهاش قرار گرفته نگاه کنه تا وقتی می‌تونست اطمینان رو از استقامتش دریافت کنه؛ نفس‌های راحتی بکشه و غصه‌ی سال‌های بعدی که هنوز خاطره نشدن رو نخوره!

زانوهاش رو صاف کرد و بینشون فاصله‌ای انداخت. حرکت نرم و آهسته‌ی یونگی حرف‌های جدیدی داشت، حتما لمس ساتن نرم طلایی باید حسی شبیه به چشیدن اولین باره‌ی عسل باشه.

انگشت وسطش فشار بیشتری بهش وارد و بین واژنش حرکت می‌کرد. خیلی سخت نبود با اون میزان از درگیری و تشویش، تحریک بشه. یونگی مثل موسیقی برخورد می‌کرد؛ نرم و همیشگی همچون ملودی‌هایی که می‌نواخت... و گرم و انرژی بخش مثل بیت‌هایی که می‌ساخت...

دستش دوباره به بالا کشیده شد تا از کشی که روی شکمش خطی‌ به جا گذاشته بود رد بشه و مستقیماً پوستش رو حس کنه. یک چیزی شبیه لخت پریدن توی دریاچه‌ی آب سرد بود؛ برای هر دوی اون‌ها که بین آتش می‌سوختن!

رطوبت بین پاهای سان رو با انگشت پخش می‌کرد و نفس‌هایی که زیر گوشش تند می‌شدن رو به خاطر می‌سپرد. حتی وقتی داشت به لذت لمس کردنش دامن می‌زد، چشم‌هاش دوخته شده بود به زمین تاریک اتاق که هیچ چیزی جز چند تا شکل عجیب و غریب و رنگ‌هایی که تا به حال ندیده بود، ذهنش رو درگیر نکرد. حتی به دلیل رفتار تغییر کرده‌ی سان هم نمی‌تونست فکر کنه.

مچش سوزشی رو حس کرد و برای جلوگیری از غرق شدنش در پوچی افکارش، دستور برگشتن حواسش صادر شد؛ رد ناخن‌های تیز سان، خراشی سطحی که شاید اسمش درخور نباشه رو نشون می‌داد. حرکتش رو سریع‌تر کرد و به پیچیدن مار خوش خط و خال توی آغوشش نگاه می‌کرد و لذت می‌برد.

اینطور عروسک خیمه شب بازی شدن سان به دست یونگی، تنها وقتی بود که می‌تونست کنترلش رو به دست بگیره و فرمانروایی کنه... و چقدر از این لذت عاصی و متنفر بود. از اینکه از تمام دارایی‌هاش، فقط این تخت اجازه میده پادشاه باشه. نه توی استودیو وقتی مشغول تهیه موزیک هستن، نه توی رفاقتی که با این لقب خودشون رو گول می‌زدن و نه هیچ جای دیگه توی زندگی سان؛ دخترک خورشیدی‌اش که هر روز بیشتر از قبل به سرمازدگی‌اش کمک می‌کرد...

سرش رو برای فرو بردن بین نقطه اتصال گردن و شونه‌اش کمی پایین برد و عطری که ناگهان با تندی، حنجره‌اش رو هدف گرفت باعث بسته شدن پلک‌هاش شد...

«هوممم» کشداری زیر گوش سان زمزمه کرد و لب‌هاش رو با خباثت روی پوستش حرکت داد تا حرفش رو بزنه، «تا حالا کره و عسلو... با هم... مخلوط کردی... بخوری؟»

مارکی که همیشه برای به جا گذاشتنش منع می‌شد، بی هیچ ترس و نگرانی روی پوستش رنگ زد و ادامه داد، «طعم پوست تن تو رو میده. عطر موهات... رنگ لباست... تو یه لقمه‌ی شیرین عسلی... خیلی شیرین... اونقدری که...»

پشتش ناگهان خالی شد؛ از آرامش، از گرما و اطمینان... پر شد از تنهایی و اتهام به چیزی که فکرش رو نمی‌کرد روزی محکوم بشه و با عذاب به رابطه‌ی خودش و یونگی نگاه کنه!
- دلمو می‌زنه!

شورتکش به قدری سریع از پاهاش خارج شد که حتی برای روبرو شدن با هوای سرد به عضو مرطوب و در حال ترشحش، نتونست اقدامی کنه؛ مچ پاهاش رو یونگی نگه داشته بود و با نگاهی که اگه کمی احساسات داشت، حال بهتری بهش منتقل می‌کرد، خیره بود... به اثرِ انگشت‌هایی که دقایقی قبل لیز می‌خوردن و الان تمایل به هیچ لمسی نداشتن!

لب‌هاش رو روی هم فشرد؛ شبیه همه‌ی وقت‌هایی که این کارو وقتی بی کلمه‌ترین آدم روی زمین میشه، انجام میده. شبیه اینکه دیگه حرفی نداره و کم کم داره نوبت خودش می‌رسه که کلید رو بده دستش تا با آزاد کردن این قفل، سنگینی روی قلبش رو برداره.

مچش رو کشید و پاهاش رو روی تخت صاف کرد؛ حتی اونقدر نسبت به آدم بهت زده‌ی روبروش قدرت بیشتری داشت که تمام بدنش رو روی تخت خوابوند و سرش رو به وسط پاهاش نزدیک کرد. اما این بار خبری از عطر بوسه‌هایی که روی تنش رز می‌کشیدن، نبود... نه حتی خبری از مهر و ملایمتی که زیر نوازش‌هاش جا می‌موند و برق می‌زد.
لب‌هاش سرد بودن؛ تا جایی که بی حس بشه و ندونه لذتی که از مکیده شدن کلیتوریسش تمام بدنش رو درگیر جریان الکتریسته می‌کنه، چه دلیلی داره.

اما یونگی مقاومتش رو شکست؛ تحمل نگه داشتن دست‌هاش برای اینکه حتی کوچک‌ترین لمسی به پوست حساس سان نبخشه، جزو اختیاراتش نبود! و به راحتی با همین کار کوچک، از انقباض دراومدن ماهیچه‌هاش رو حس کرد.

کمی سرش رو فاصله داد و با انگشت‌هاش بینشون رو باز کرد.
- نصفه شب بیرونت نمی‌کنم. از چی می‌ترسی؟
یونگی عوض شده بود؛ حتی یک نفر شبیهش هم نمی‌تونست اینقدر گستاخانه حرف بزنه. حتی حس تحریک پذیری هم نداشت و سان دست از خنثی بودن برداشت و به کمک آرنج‌هایی که روی تخت تکیه‌گاه شدن، خودش رو بالا کشید. فاصله افتادن بینشون، یه نیشخند واضح روی لب‌های خیس یونگی که حتی در سایه روشنی هم برق می‌زد، انداخت.
- چی شد پس؟

- تو بگو چی شد اینجوری شدی؟ چت شده، یونگی؟
پاهاش رو بدون مکث جمع کرد و یکی از بالشت‌هایی که خدا کنار دستش انداخته بود رو با تشکری زیرلبی ازش، برداشت و جلوی خودش گرفت.

یونگی نمی‌تونست خودش و احساسات هزارگانه‌اش رو کنترل کنه؛ نه راهی برای بروز خشم بود نه غم... نه توان حرف زدن از کشش چند ماهه‌ای که راهی جز پیشنهاد این رابطه‌ی مزخرف نذاشته بود، داشت نه می‌تونست اونقدر که نشون میده، بد باشه. 

تا ابد توی بلاتکلیفی می‌موند اگه سان جمله‌ی دیگه‌ای ردیف نمی‌کرد، «مست کردی؟ حرفات... کارات و رفتارات... اصلاً شبیه یونگی نیست! یا نمی‌خوای یا اگرم می‌خوای باید بگی! من که عروسکت نیستم!»
خوب بلد بود چطور ذهنش رو بخونه؛ شاید هم تیری در تاریکی زده بود اما همین کافی بود تا یونگی ماسکی که برای حفاظت از خودش زده بود رو برداره! روی دست‌های از کار افتاده‌اش تکیه بزنه و سرش رو پایین بندازه.

- تو کارات بیشتر شبیه نخواستنیه که هیچی ازش نمیگی اما خوب نشونش میدی... هر لحظه از دیروز منتظر بودم بگی این مدت کلنجار می‌رفتی...
خودش رو به لبه‌ی تخت رسوند و پاهاش رو آویزون کرد. حتی طعم دهنش هم تلخ شده بود.

- با خودت، با دنیا... حتی با من توی خیالاتت... بگی می‌خوای تموم کنی. همه چیزت بوی رفتن و خدافظی میده. چرا زورت همیشه به من رسیده؟
سرش رو که بلند کرد از بالای شونه‌های خمیده‌اش، که بغض گلوی سان رو ریشه‌دارتر می‌کرد، نگاهی بهش انداخت؛ نگاهی که بگه منتظر جوابه اما هنوز سان موقعیت رو مناسب نمی‌دید...

مهم نبود آدم‌ها چی بخوان یا چه چیزی براشون مناسب باشه؛ تا وقتی در گرو اون دختر بود و تشخیص نمی‌داد، پرنده رو از دست‌هاش آزاد نمی‌کرد.
و حالا که دست‌هاش رو نزدیک به اسارت می‌دید، به نظر ترسیده بود.
- معلومه که نمی‌خوام برم! باید دیوونه باشم. ولی تو... تو خوب می‌دونی... من همیشه از رویاهام گفتم. حالا دارن ازم می‌گیرنش. دارن بهم یه چیزی میدن که خواسته من نیست. من نیومدم برای خداحافظی یونگی! مثل همیشه اومدم بهم کمک کنی. چون این بار واقعا فقط خودتی که می‌تونی منو نجات بدی!

چرخش سر یونگی و نگاه پرسشگرانه اما مشکوکش حس خوبی به سان القا نکرد؛ مشخص بود که اعتمادش به دختر داره روز به روز کمتر میشه و دعا می‌کنه کاش چیز دیگه‌ای به جای اعتماد بود تا اینطور عذاب نکشه!

- یه استفاده دیگه و بعدش...
- بعدش هر چی تو بگی!
اخم مرددی روی صورت پسر نقش بست و کاملاً به سمت سان چرخید. روی دست چپش تکیه داد و گردنش رو جلوتر کشید، «باج دادنه؟ معلوم هست چه کوفتی داره اتفاق می‌افته که تو رو اینطور بی قرار کرده؟»

- باج نیست! به هر خدایی که می‌پرستی نمی‌خوام بازیچه بشی. من می‌خوام به رویام برسم و فکر می‌کنم فقط تو می‌تونی کمکم کنی!
- می‌دونی چقدر حالم از اینجور...
بین کلماتی که به سختی پشت سر هم ردیف می‌کرد، پرید، «از اینجور سردرگمی بهم می‌خوره... ولی فکر کنم این به تو هم کمک کنه.»

سرش رو کج کرد؛ باز هم سوال داشت و سان، هیچ تلاشی برای بهتر کردن اوضاع نمی‌کرد. بلکه برای پیچیده‌تر کردن این کلاف از همه وجودش مایه می‌ذاشت.

- بیا...  بیا انجامش بدیم. همه چیزو بهت میگم...
صورتش رو جمع کرد، «وسط سکس می‌خوای بگی که برات یه چک با مبلغ بالا بکشم؟»
وقتی خندید گوشه‌ی چشم‌های گردش نمناک شد. سرش رو جلو برد تا دوباره به شونه‌های پسر رپر تکیه کنه.
- چک نه... ولی یه سند لازم دارم. یه سند معتبر...

***

قیافه شیطانیمو می‌تونید ببینید که چطور تا لب چشمه، تشنه بردمتون؟

اصلا نیاز نیست نگران و ناراحت باشید 😂
پارت بعدی هم اسماته بچه ها. حتما برام بذارید اینجوری دلگرم میشمو می‌فهمم چقدر داستان مورد علاقتونه
دوستون دارم.
امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید و جواب یکسری دیگه از سوالاتتون رو بگیرید.
و سوال این هفته هم؛
فکر می‌کنید سان واقعاً میتونه همه چیزو به یونگی بگه و ازش کمک بگیره؟
اصلا یونگی جوابش چیه؟ هر چیزی که باشه رو قبول می‌کنه؟
حدسیاتتون رو باهام درمیون بذارید. منتظرتونم

You're My Heroine [Yoongi x Girl | Ongoing] Where stories live. Discover now