هوای اتاق رو به خفگی میرفت و برای یونگی که سرماییتر بود، فرق چندانی نمیکرد؛ با آسودگی روی صندلی چرمش لمیده بود و به بیقراری دختر کنار دستش نگاه میکرد که چطور بابت این گرما آزار میبینه. موهای باز و بهم ریختهاش رو دسته میکنه و چند ثانیهای بالای سرش نگه میداره، اما به محض درد بازوش، اون رو رها میکنه و خنکی جزئی رو از دست میده...
اما مشکل بعدی که یک جا بند نبودن سان رو توجیه میکرد، انتظار برای دریافت جواب از طرف تهیه کنندهی دیگر کمپانی بود؛ مرد نابغهای که نهایتاً باید تمامی آهنگها از فیلترش رد میشد و این موضوع به قدری مهم بود که دختر توجه به پیامک دریافتیش رو برای بعد از گرفتن جواب بذاره.
خوشبختانه، برای وضعیتی که در اون گیر افتاده بود، انتظار خیلی زود سر رسید و این باعث شد تا بعد از خوندن تک کلمه «اوکی»، برای فرار از جا بپره؛ اخیراً گریختن از استودیوی خونگی یونگی، که پاتوقشون هم به حساب میومد، جزو عادات و روزمرگیهاش شده بود.
تا وقتی که رپر جوان جسارتی برای شکایت از این وضعیت خرج نمیکرد، خودش هم حاضر نبود توضیحی بده؛ پس به گشتن دنبال وسایل غیرضروری ادامه داد و اونها رو توی کیفی میریخت که بخاطر بزرگی بیش از حدش، یونگی «چمدون» صدا میزد...
نگاه پسر با سان که توی اتاق دور خودش میچرخید، به هر طرف میرفت و سعی داشت هلاجی کنه این رفتارها چه نشونهای دارن؛سخت نبود تشخیص اینکه سان عجله نداره اما آشفتگی ذهنی... ازش تقریباً به اندازه دو تا چمدون داره...
با انگشتهایی که ثانیهای قبل چونهی رو به مانتیورش رو نگه داشته بودن، گیجگاهش رو خاروند و پلک آروم و ناامیدانهای زد.
- چی شد یدفعه؟ اتفاقی افتاده؟
- اگه بازم عقب بکشم حتماً یه چیزی میشه!
با وجود زمزمه، پرخاش و سردی از لحنش مشخص بود؛ صدایی خش افتاده، مثل وقتهایی که داد میکشید. اما با این تفاوت که همه گوشهاشون رو گرفته بودن و راه نجات دور بود.
- یعنی چی، سانی؟ زودتر نمیتونستی بگی؟ کجا میخوای بری که اینجا رو داری جارو میکنی؟ امشب نمیای مگه؟!
اگر حوصلهی سان کمی بیشتر سر جاش بود، ردیف کردن این سوالات احتمالاً باعث میشد مثل همیشه جواب قاطعی بهش بده اما مسئله عجیب این بود که صدایی از دختر نمیشنید...
گیج بود و کلافگی از نفهمیدن رفتارهای دختر داشت خستهاش میکرد. سان هنوز هم حاضر نبود توضیح کاملی از شرایطی که داشت کم کم زنجیری به پاهاش و گردنش میبست، بده.
- یه امشبو بیخیال فاک بادیت شو، پسر. باید برم خونه.
یونگی تکونی روی صندلی چرمش خورد و به خوبی صدای کلافهاش رو از زبون اون جسم بیجون بیرون داد. روی پاهاش ایستاد و ماگی که ظاهراً دختر در به درِ پیدا کردنش بود رو به طرفش گرفت.
- خونه خودت؟ چخبره؟
- خونه پدرم. بهم گفته امشب باید برم اونجا
سرش رو بلند کرد و ماگ رو گرفت؛ تکونی به سرش داد تا موهای آشفتهاش از روی صورتش کنار برن، «باهام کار داره.»
لبش رو تر کرد و به تخت پادشاهیش برگشت؛ حالش گرفته بود اما نه برای قرار اون شب که بعد از سه هفته برنامهریزی کردن، بهم خورد. از اینکه اینطور هل هلکی، طوری وسایلش رو جمع میکرد که انگار دیگه قصد نداره دوباره به اونجا برگردونه!
- شاید یکی دو روز نباشم. معلومم نیست. شاید تا آخر هفته دیگه!
- اینا رو چرا الان میگی، سانی؟
دوباره موهای بلندش رو به عقب پرت کرد و به دنبال کش مویی گشت تا از دستهی پرپشتشون رها بشه.
- چون یدفعهای شد!؟
ابرویی بالا انداخت تا میزان طلبکار بودن یونگی رو دفع کنه و حق به جانب بهش خیره موند. نباید اجازه میداد ذرهای از بیقراریش رو پسر رپر متوجه بشه. با این حال نزدیکی بهش، دیوار مقاومتیش رو سست میکرد و معلوم نبود شنیدن عطر نفسهای سردش در فاصلهای که پوست گردنش رو تحریک کنه، بتونه نقشش رو حفظ کنه! فاصله قدی نه چندان محسوسی داشتن و یونگی باید برای جمع کردن موهای سان، دستهاش رو کمی بالاتر میبرد.
کش موی سبز رنگی که همیشه به عنوان زاپاس توی جیبش بود رو دور مچش انداخته بود که آمادهی گیر انداختن دستهی پرپشت موهای مشکی رنگش بشه. بدون عجله و نشون دادن اینکه کمی زمان میخواد تا حرفش رو بزنه، کارش رو میکرد.
- با مدیر برنامه، چی؟ هماهنگی؟
آخرین سوالی بود که میتونست با جسارت ازش بپرسه و امیدوار باشه جواب درستی تحویل میگیره.
- با کمپانی هماهنگه.
آخرین دور کش، موهای بهم ریختهاش رو هم بغل کرد و دختر همچون ماهی از دست صیاد لیز خورد، «فعلاً!»
نه دستی به سمتش دراز کرد، نه آغوش کوتاه و سرد همیشگی رو بهش داد...
همه چیزِ اون ثانیهها براش شگفتی تلخی داشتن که از زمان عقب بیافته و کمی توی وضعیت بغرنجی که بهش هشدار میداد خطر نزدیکه، شنا کنه تا در نهایت غرق بشه.
غرق حرفهایی میشد که میترسید و میدونست یه روز دیگه حتی آهنگهاش هم جایی برای کلماتش نداره و موسیقی دردی ازش درمان نمیکنه! ملودیها با خستگی به گوشهای فرار میکنن و یونگی میمونه و اسم معروف و محبوبی که با برگههای سفید دنبال خودش میکشه!
استیجی که دیگه رنگ و بوی هیجان نداره و میکروفن خاک خوردهاش، نفسش رو بند میاره. اتاق ساکت شده بود؛ نه از جنسی که منتظر بازگشته. از اون مدل بیصداییها که ترس به دلش میانداخت که مبادا مثل روزی که استودیوی سابق خودش رو ترک کرد، پژواک ملودی گیتار و و بیتهای ابزاریاش، روی دیوارش بمونن و به کمرش شلاق بزنن...
رفتن سانی، اینطور جلوه میکرد تا مثل یتیمشدهها گوشهای با زانوهای بغل کردهاش خلوت کنه و آخر سر یادش بیاد جوابهای قانع کنندهاش برای کشیده شدن به دعوا و بحث رو باز هم هدر داده و یه بار دیگه باخته!
زیاد از حد به تنها شدنش در استودیو فکر میکرد و رفتار آدمها رو اونقدر میبرد زیر ذرهبین تا یه میکروب از دلش بیرون بکشه و خودش را باهاش مسموم کنه!
حالا هم در نزدیکی تاریکی عصر به مانتیور سیاهش چشم دوخته بود و نمیخواست موس رو برای هوشیاری سیستم روبروش حرکت بده. که مبادا ساعت رو نگاه کنه و تا صبح بهش چشم بدوزه.
تصمیم داشت با وجود از دست دادن زمان مشترکش با سان، شب رو همونجا بگذرونه و تا فرداهایی که دختر قول برگشتنش رو داده صبر کنه. جرأت نمیکرد به موبایلش زنگ بزنه و سوالی بپرسه. ندیدن چهرهاش همیشه دلنگرانی عجیبی بهش القا میکرد که حتی اگر از خوشحالیش بابت قتل شوهرخواهر مزخرفش هم حرف میزد، نمیتونست باور کنه که واقعاً به پهنای صورت اشک نمیریزه!
به مرور نور آفتاب هم بارش رو بست و حتی اون اتاق 9 در 9 رو هم ترک کرد. باید ریموت رو پیدا میکرد و یکی از دکمهها رو فشار میداد؛ این حداقلترین کاری بود که میتونست با آشوب قلبش که توان حرکت رو ازش گرفته بود، انجام بده. با این حال اجازه داد تاریکی زودتر از شبهای قبل ذهن و جسمش رو پذیرا باشه. شاید میخواست بخوابه اما تلاش مذبوحانهاش برای این نوع رد کردنِ دردسری که دلشورهاش رو داشت، بی فایده بود. باید یه پیام ساده برای دخترک خورشیدی میفرستاد و این بازی با ذهن بیچارهاش که سناریوها رو ردیف میکرد رو به اتمام میرسوند.
«سان خیلی خوب نبودی... چیزی شده؟ حال خانوادت خوبه؟»
پاک کرد؛ حتی تعلل هم جایز نبود. این وجهه هیچ شباهتی به یونگیای که به پرودیوسر جوان نشون میداد، نداشت.
«این چندمین باره که از زیرش در میری. شاید میخوای تمومش کنیم و نمیتونی بگی؟»
این یکی حتی افتضاحتر از قبلی بود و فقط چند ثانیه بیشتر نگاهش رو دزدید تا تأسف بیشتری بهش ببخشه!
«فکر میکنم یه کارایی داری میکنی که نمیخوای بگی؟ فقط بیا یه بار درموردش صحبت کنیم.»
این بهترین جملهای میشد که ذهنش در شرایط بد و تحت فشار ساخته بود؛ به نظر میرسید حرف زدنهاشون به این لحن و طرز بیان نزدیکتر باشه.
ارسال رو زد و منتظر بود قبل از کم نوری و خاموشی مطلق صفحه گوشی بدون هیچ احیایی از طرف انگشت شستش،جواب دختر رو بگیره. تقریباً ثانیههای آخر به «باشه» خشک و خالی هم راضی شده بود اما حتی با قفل شدن صفحه هم هیچ نوتیفی اون رو امیدوار نکرد...
آه از نهادش بلند شد و فکر کرد که اخیراً دم و بازدمهای پر حسرتی که میکشه میتونه به یه آهنگ بی کلام تبدیل بشه. سازندهاش قطعاً باید خود دختر میبود چون بهتر از هر کسی معنی نفسهای پسر رپر رو میفهمید. بیشتر از نتهایی که تنظیمشون توی سیستم و برنامههای میکس و مستر زمان میبرد!
سر روی جای کمِ خالی میز گذاشت؛ میخواست چند ثانیه بعد بلند بشه و روی کاناپه بدنش رو بندازه. اما این «چند ثانیه بعد» مدام به تعویق میافتاد و دست آخر با کابوسهایی که میدید، به استقبال رویایی که جای خودش در اون خالی هست، رفت.
تمام طول شبی که یونگی با خواب خرگوشیش در انتظار پیام، اضطراب رو بغل کرده بود و احساساتش رو روی تن لرزونش کشید، سان هم گوشه اتاقی که غریبی در اون آشکارتر از تاریکی بود، خودش رو جمع کرده بود.
نتیجهای از صبحتهای ساعت پیش با خانوادهاش حاصل نشد و باز هم راه به جایی نبرده بود تا از مخمصهای که دو ماه تمام سعی داشت به هر طریقی ازش فرار کنه، نجات پیدا کنه. انگار جنگیدن با سرنوشت به جای اینکه خستهترش کنه،خشمش رو بیشتر میکرد که به تمام اطرافیانش پرخاش کنه و اونها رو برنجونه. در نهایت دست به کاری بزنه که جبران ناپذیرتر از ازدواجی اجباری باشه.
هیچ ایدهای نداشت که چطور ارزش این زمان رو به دیگران نشون بده و ثابت کنه میتونه موفقتر از زمانی باشه که توی خونه بشینه و کمتر از قبل به شغل و حرفهاش ادامه بده، فرزندی به دنیا نیاره که آیندهاش کذاییتر از مادر و پدرش بشه. پولی توی زندگیش نیاد که خریدن و بدست آوردن هیچ چیز خوشحالش نکنه!
همهی اینها ترس داشت و انگار دیگران خیلی شجاع بودن که نه برای خودشون، بلکه برای اون دختر تصمیمگیری میکردن.!
دلش میخواست روی صندلی پایه شکستهی گوشه اتاق بایسته و ساعت رو برداره، عقربههاش رو به جلو بکشه و زمان رو به صبح برسونه. برای اینکه جواب پیام یونگی رو بده، با پدرش حرف بزنه و با مشورت مادرش به نتیجهای برسن که زنجیرها رو از دست و پاهاش باز کنن. اون یکی که زخمتتره رو از دور گردنش باز کنن و نفس راحتی بکشه.
شاید تو دهنی محکمی هم به شوهرخواهرش که در هر کاری دخالت میکنه، بزنه و نشون بده پای حرفش ایستادن میتونه نجاتش بده؛ میتونه از تصمیم اشتباه پدرش، منصرفش کنه و اون رو به ناجی تبدیل کنه تا گوشش رو از حرفهای هجو و مزخرفی که دیگران پر کردن، خالی کنه! برای اینکه به پدرش این باور رو بده که حاضر نیست زندگی دختر دومش هم مثل اولی با یه اشتباه بهم بریزه،دست به هر کاری میزد؛ دریافت آرامش از اولین مرد زندگیش، ستودنیتر از ملودیهایی بود که برای موزیکهای یونگی مینواخت...
اتاق نشیمن تاریک نبود و به واسطهی یکی از چراغهایی که همسرش روشن گذاشته بود تا محو شدن بخار چای رو ببینه و بتونه بنوشتش، میتونستن همدیگه رو ببین؛ چشمهایی که نگرانی رو فریاد میزد و لبهایی که باز میشد و بی هیچ حرفی دوباره روی هم میافتاد.
- این مسئله داره سان رو نابود میکنه. دیدی چقدر وزن کم کرده و عصبی شده؟ دیگه مثل قبل حتی حرفی از وضعیت کاریش نمیزنه. مطمئن نیستم این مدت درست حسابی به کارش رسیده باشه! یه شب درمیون میگی بیاد بشینه روبروت که بازم حرفای تکراری بزنی؟
مرد بعد از چک کردن شعلههای شومینه، دستی روی کتابی که کنارش قرار داشت، کشید. «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد».
حتی جز لیست آرزوهایی که برای دخترش چیده بود، اینطور بازی با آیندهاش آخرین چیزی هم نبود که بخواد؛ ناامید کردنش هم از دسته وظایف پدری کردن نبود...
نمیدونست چطور قانعشون کنه که این اصرارش برای این ازدواج رسیدن سان به آرزوهای خودشه نه دیگران. از این وصلت چیزی نصیب خودش نمیشد و هر چیزی که بود رو میخواست به دو دخترش ببخشه که تمام سعی ای سالهاش برای ایجاد رفاه به جایی نرسیده بود. آیندهنگریای که از بقیهی اعضای خانوادهاش انتظار داشت ساده بود؛ دیدن منافعی که یک عمر همراهشون هست.
خیال میکرد شاید چند قرار ملاقات و دیدار، علاقهای بینشون شکل بده که دست از لجبازی بردارن.
شاید مرد نمیدونست که شرایط پسری که به زودی به عنوان داماد خانواده نائه شناخته میشه به مراتب سختتر از وضعیت کنونی سان هست.
- اونی که به زور خودش ازدواج کرد، وضعیتش شد همینی که میبینی! باید بشینم ببینم زندگی دخترم که به زور تو و رئیست با کسی که به ما و خانوادمون نمیخوره، ازدواج میکنه و چطور حرف مردمو دنبال خودش میکشونه، الکی تباه بشه!؟ بخاطر 4 تا برگه که سود بیشتر به شرکتتون میده؟ لعنت بهش!
غرولندهای زن تمومی نداشت؛ شاید اگر درستتر به پیشنهادی که داده بود، فکر میکردن و به سخنوریهاش گوش میدادن قانع شدن اونقدر سخت نبود که بفهمه دست آخر دخترش توی اتاق بغلی به فرار فکر میکنه!
سرش رو بلند کرد تا نگاهش رو به همسرش بده. آرامش و سکوتی که همیشه از سمت مرد دریافت میکرد و خیال میکرد با پیشنهادهایی که به اجبار و دستور شباهت بیشتری داشتن، اوضاع زندگی رو برای هر کدومشون خوشایندتر میکنه، تا الان خیلی خوب عمل کرده، خشمگینش کرده بود؛ برای 30 سال زندگی این کافی بود و حالا آیندهی یه آدم که مسئولیتش رو به عهده دارن، نباید به دستشون نابود میشد.
همسرش با موهای کم پشت و بورش روبروش با آسودگی نشسته بود و سعی داشت مطمئنش کنه که طرفدار اینطور نابود کردن آینده دخترش نیست که روزی برسه و دیگه عطر لبخند از گوشهی لبها و چشمهاش بلند نشه!
- فردا صبح با سان صحبت میکنم. بهتره تو هم باشی. منطقی از این دختر ندیدم که به تصمیمش احترام بذارم. ندیده رد میکنه! چه دلیلی داره؟ اون پسر رو حتی یک بار هم ملاقات نکرده! همه چیز داره. پس کی میخواد ازدواج کنه؟
کتاب رو باز کرد و دنبال سر خطی که خونده بود میگشت و زیر لب زمزمههایی میکرد که شنیدنش برای همسرش سخت نبود، «چند ساله توی کمپانی زندانی کرده خودشو؟ دل خوش به ماشین و خونهای که گرفتهاس؟ تهش چی میشه؟ فکر کرده به اینا؟ اگه آره بیاد بهم بگه. اگه قانع شدم منم حرفمو پس میگیرم!»
در نهایت با کلافگی از پیدا نکردن آخرین جملاتی که در صفحهی زوج کتاب خونده بود، اون رو بست و مبل تک نفرهی همیشگیش رو به مقصد اتاق خواب ترک کرد.
زن حالا که سرمای بیشتری رو حس میکرد، روزهایی که به مراسم ازدواج دختر بزرگشون نزدیک میشدن رو به یاد آورد. حتی در اون زمان هم باز میتونست با خوشحالی دخترش، بخنده و رضایتش به قلبی که باخته بود، باشه... اما حالا که سرمای صورت سان رو میدید، بی قرار بود. خودش رو به جای دختر گذاشتن سخت نبود که بفهمه چطور برای برگشتن به عقب تلاش میکنه و از هر راهی برای گریز کمک میگیره. از این میترسید که فرار بعدیش بازگشتی نداشته باشه و این پشیمونی و اتاق خالی دختر، حسرتی به جا بذاره که نتونه چشمش رو روی بخشیدن از همسرش ببنده!
در نهایت قلب مضطربش رو با تپشهای تند، در دست لرزونش نگه داشت و به سمت اتاق مشترک با همسرش رفت. بنظر میومد به خواب رفته باشه اما پرش کوتاه و نامحسوس پلکهاش نشون میداد درگیری ذهنیش خاموش نشدن و قرار نیست به آرومی چیزی که دیگران فکر میکنن باشه و به انتظار قبول کردن پیشنهاد از طرف دخترش نشسته باشه.
به آرومی کنارش جا گرفت و دستی بین موهاش کشید. سر مرد همزمان با باز شدن چشمهاش، به سمتش چرخید، «مطمئن باش چیزی بیشتر از خوشبختی سان میخوام. چیزی که خودش بهش برسه!»
آغوشش رو باز کرد؛ بعد از 30 و چند سال هنوز هم اونقدری آرامشبخش بود که خیالش رو از حرف جدیدی که شنیده بود، راحت کنه؛ پس ردش نکرد و کنار هم دراز کشیدن تا ساعتهایی که به صبح نزدیک میشدن رو بشمارن.
مثل دخترکی که در اتاق بغلی هنوز با بیداری میجنگید.
YOU ARE READING
You're My Heroine [Yoongi x Girl | Ongoing]
Fanfiction🔻خلاصه: یه کش مو همیشه دور مچ دست یونگیه؛ همون رپر معروفی که وانمود میکنه به جز کار هیچ ارتباطی با تهیهکنندهی کمپانی نداره ولی دوست داره صداشو جایی بشنوه که فقط شب و توی تخت نیست! ◾مینیفیک ◾کاپل: سانگی (یونگی و سان) ◾ژانر: رمنس، درام، اس...