مرتب بودن ظاهرش برای ملاقاتی با پسر رئیس جئون، به اندازه وقتهایی که باید به قرارهای دوستانه و کاری یا حتی خانوادگی میرفت، مهم نبود. شبیه وقتهایی که با مین یونگی، سولورپر کمپانیای که در اون مشغول به کار بود، به رستوران و کافه یا حتی باشگاه میرفتن، جذاب و دوستداشتنی نبود تا کمی از شلختگی موهاش کم کنه و لباس بهتر و رسمیتری به تن کنه.
اضطراب شکلش تغییر کرده بود؛ برای اون روز آهنگها از پلی لیستی که در مواقع کم حوصلگی بهشون گوش میداد انتخاب میشدن و شاید فیلم آخر هفتهایش هم کپنهاگن بود و کنارش یه لیوان نسکافه فوری...
باید کمتر آهنگهای الک بنجامین رو روی دور تناوبیِ بی پایان میذاشت که در نهایت جو ناراحتی بیش از حد بهش غلبه کنه و باور کنه واقعاً کشتیهاش غرق شدن. هر چند اگر صدای لطیف و مخملی اون پسر رو هم کنار میذاشت چطور باید چشم به روی آسمونی که ابرهای سیاهی رو دنبال خودش میکشید تا سایهای روی سر دخترک خورشیدی نقاشی کنه، میبست؟
اون روز به اندازه شب گذشته که تاریکی روی چشمش پرده کشیده بود، پر از تشویش بود؛ خط چشمش نه تنها قرینه نبود، بلکه خط صافی هم نداشت. دست آخر با پد آرایشی اونقدر به پوست اطراف چشمش فشار آورد تا حتی رد کانسیلرش هم تمیز کنه و آثار بیخوابی شب گذشته رو به خوبی نمایش بده.
جوش عصبی روی پیشونیش و سرخی زیرپوستش خودنمایی متفاوتی میکرد و برای اولین بار ترسی برای نشون دادنشون نداشت. حداقل یونگی روبروش نمینشست که نگرانیای بابتش داشته باشه. جئون که قرار نبود بهش توجهی نشون بده و حتی اگر که اینطور بود، جوابی دریافت نمیکرد...
انتهای دستهی بسته شدهی موهاش با کشای که روز قبل از یونگی گرفته بود رو داخل یقهی کت جینش انداخت و چمدونش هم روی دوشش قرار گرفت. نگاههای آخرش به آینه تمومی نداشت. چند جملهای زیر لب زمزمه میکرد و نهایتاً با مرور کارهای بعد از ملاقاتش با جئون قصد رفتن به سمت درب اتاق رو بعد از برداشتن دو قدم، رد میکرد.
هر چقدر میخواست قبل از دیدن پسری که قرارشون رو برای ساعت 11 تنظیم کرده، جرعهای آرامش خاطر بنوشه و نفسهای کوتاه شدهاش رو بهبود ببخشه، مانعی جلوی راهش سبز میشد. نیم ساعت بیشتر با زمانی که صبح در یک پیام کوتاه بهش اطلاع داده شده بود، فاصلهای نداشت و دل کندن از آینهای که چهرهی آشفتهاش رو محتاج اطمینانخاطر از سمتی نامشخص نشون میداد، سخت بود! شاید منتظر معجزهای خفته بین ثانیههایی بود که گذشتنشون به راحتی پلک زدن به نظر میرسید و با وجود اینکه آخر مسیر رو میدید باز هم دنبال راه فرعی میگشت...
- سان... دارم میرم بیرون. کاری با من نداری؟
مادرش پشت در ایستاده بود؛ چند دقیقهای میشد که دلنگرانی مادرانهاش به صدای نفسهایی که در طی دو ساعت 4 بار تغییر موضع داده بود، گوش میداد و میدونست ریخته شدن لباسهای مختلف روی تخت چه فرکانسی دارن. میدونست چه خشمی، چه غمی، چه حسرتهایی از آیندهای که هنوز از دست رفته به حساب نمیاد داره ذره ذره وجود دخترش رو میسوزونه و خاکسترش رو طوری پراکنده میکنه که هیچ اثری به جا نذاره.
- چرا... چرا مامان بمون... الان میام.
یک بار دیگه دور اتاق چرخید تا آینه روی کمدش رو فراموش کنه و بتونه از سیاهچالهی اتاقش فرار کنه و رد شدن از در بسته رو جز افتخاراتش به حساب بیاره...
رهایی پیدا کردن از اتاقی که تمام ساعات شب و صبحش رو به چهره مردی، که شاید باید تا آخر عمر ازش متنفر میشد، میتونست به بهتر شدن حالش کمک کنه. البته اگر میتونست صورت خسته و مشوش مادرش رو نادیده بگیره. انگار موضوعات ناراحتکنندهتری پشت در اون اتاق منتظر بیرون اومدنش بودن...
سرعت رد کردن راهروی متنهی به درب خروجی مثل وقتهایی بود که باید به استودیو میرفت، با این تفاوت که این بار کسی که منتظرش هست با احتیاط موهاش رو پشت گوشش نمیزد و عضلههای گرفتهی گردنش رو بعد از ساعتهای طولانی پشت سیستم نشستن، ماساژ نمیداد. مخفیانه از روزهایی که باید برای یک موزیک 15 ساعت وقت میذاشتن، به خوابگاه نمیفرستادش تا باقی کارها رو خودش انجام بده... و این یک دلیل بود تا هالهای از احساسات بد و سنگین روی قلبش غبار بکشه...
ظاهراً پدرش هم هیچ توجهی به اینکه در رفتنهای سان چه معنیای میدن، نمیکرد وگرنه دست از پافشاری از این اتفاق ناخوشایند برمیداشت...
زن میانسال حین جابجایی دنده نگاه گذرایی به سان انداخت. سعی داشت صحبتهای همسرش رو که میخواست بهش اطمینان ببخشه رو به یاد بیاره؛ بابت قول عوض کردن این شرایط روی حرفش حساب کرده بود وگرنه چطور باید دیدن شرایط تغییر کردهی دخترش رو تحمل میکرد؟
همه چیز اونقدر پیچیده و کشدار پیش میرفت که سان هیچ ایدهای نداشت چطور جئون با وعده سودآوری این ازدواج، پدرش رو قانع کرده تا این پیشنهاد رو بهش انتقال بده و هر روز از رفتار و اخلاق خوب پسر جئون تعریف کنه.
نمیدونست چرا تا اون لحظه نتونسته از پس رد کردنش بربیاد و پایانی به این ماجرا بده.
- اوایلی که وارد کمپانی شده بودی رو یادته؟
دوباره سنگینی نگاه مادرش رو دریافت کرد و به نظر میومد که اگر بی محلی کنه، خودش بیشتر ناراحت میشه؛ پس در جوابش پرسید، «از چه لحاظ؟»
لبخند زن واقعی نبود؛ اما قرار نبود مصنوعی بودنش دل دخترش رو بزنه و دوباره نگاهش رو پس بگیره. پس سعی کرد از بهترین نقطهای که میتونه شروع کنه، «نسبت به هر انتقاد و پیشنهادی که بهت میدادن، بهم میریختی. به نظرت اونا خیلی عجله داشتن تا تو به سطحی که انتظار دارن برسی ولی تو میخواستی همه چیزو تجربه کنی... قدم به قدم...»
جملههای بعدی مادرش رو میتونست درست مثل ربات تکرار و زن رو بابت این پیشگویی شوکه کنه. اما باز هم سکوت و نگاه دوخته شدهاش رو ادامه داد.
- بعد از یه مدت خودت میومدی از این انتقادات تعریف میکردی چون باعث پیشرفتت شده بود و تونستی حسابی از خیلیا جلو بیافتی!
تمام سعیاش در این بود که جلوی لحن تندش رو بگیره؛ چون این بار یونگی روبروش نَشسته بود که برای ثابت کردن اشتباهش،بحث راه بندازه.
- این ازدواجه مامان!
شماتتی که از صدای دخترش میشنید دستهاش رو از دور فرمون شل کرد و نگاه گذرایی بهش انداخت؛ میدید چطور دستهاش رو توی هوای حرکت میده و خیال میکنه با این کار میتونه درستیِ حرفش رو ثابت کنه...
- بابا نگفته یکم باهاش ازدواج کن شاید خوشت اومد. شاید تا الان نگفته باید با این شخص ازدواج کنم اما هر روز دلیل و مدرک میاره که چرا این ازدواج خوبه. همه رو لیست میکنه تا یا برام پیام بفرسته یا وقتی منو میبینه شروع به سخنرانی کنه! سرم درد گرفته که نمیتونم از راهی که دارم میرم، لذت ببرم!
و دقیقاً معنای لذت برای سان، همراهی یونگی بود؛ فرقی نمیکرد چطور! توی استودیو، خونه یا اتاق خواب... فقط کنار پسر رپر حال بهتری داشت و مهم نبود اگر این رو یونگی تا الان نمیدونست!
ناراحتی رو که از چشمهای مادرش خوند کمی مردد شد تا به حرفهاش ادامه بده؛ نگاهش رو دزدید و دستهای در هوا معلقش رو پایین انداخت.
- بابا حتماً دیده سومین خودش برای زندگیش تصمیم گرفت اونطوری بدبخت شد... حالا میخواد خودش برای زندگی من تصمیم بگیره به خیال اینکه حتماً منو خوشبخت میکنه! ولی اونی که باید منو خوشبخت کنه، بابا نیست! همسر آیندمه که من هیچ تصوری از این شخص ندارم و نمیخوام که داشته باشم!
- سومین بدبخت نشده و ما این فکرو نداریم!
مادرش از بین تمام حرفهایی که میتونست بزنه، همین جمله رو به زبون آورد که هیچ ربطی به موضوع بحثشون نداشت. میدونست اشتباه کرده اما فقط میخواست جلوی افکار هجو دخترش رو بگیره... منتهی موفق نبود؛ وقتی سان دوباره حرفهاش رو ردیف کرد، «حتماً اینکه اجاره خونهشون رو بابا میده و شوهرش از 7 روز هفته، 8 روز زنشو برمیداره شام یا نهار میاره اینجا، خوشبختیه! حتماً اینکه هر سال یه دستور صادر میکنه تا همه به صف بشن برای اینکه ماشینشون رو ارتقاء بدن، خوشبختیه! وقتی هیچی از خودش نداره و توی همه مسائل دخالت میکنه... فقط چون سومین رو خندون میبینین فکر میکنین اون دلقک خوشبختش کرده!»
- سان! بسه... تو باز عصبی شدی داری سر منو میخوری؟ اصلاً این موضوع چه ربطی به زندگی خواهرت داره؟
مادرش خوب میدونست درست میگه؛ اما الان نمیتونست زندگی دختر دیگهاش رو به این مسئله دخیل کنه. خودش هم چندان رضایتی از این شرایط نداشت و متوجه عواقبی که زودتر از انتظار به استقبالشون اومده بودن، شد.
- حرفم که میزنم میشم وراج! کلاً من هیچ غلطی نمیتونم بکنم...
زن نفس کلافهاش رو فوت کرد و چند ثانیه بعد با لحن آرومتری پرسید، «امروز باهاش قرار داری؟»
تنها راهی بود که حواس سان رو پرت کنه و این تصور رو بهش القا نکنه که هیچ حقی برای تصمیم گیری زندگی خودش نداره! آخرین چیزی که میخواست همین بود که سان فکر نکنه آزادیای نداره.
دختر سرش رو برگردوند تا مغازههایی که در شرف باز شدن بودن رو تماشا کنه و «آره» زیرلبی بگه.
- امیدوارم خوب پیش بره!
با شنیدن حرف مادرش، اخم، سایهای روی چهرهی غبارآلودش انداخت، «تو که میدونی من راضی نیستم به چه امیدواری، مامان؟!»
- خوب پیش رفتن لزوماً به این معنی نیست که خبر بدی تا فردا مراسم عروسی رو بر پا کنیم! بهتر با مادرت صحبت کن، سان! دوباره داری تند میری! من اینجوری تو رو تربیت نکردم!
زمزمهای کرد که به نظر خیلی پشیمون نمیومد، «معذرت میخوام.» چشمی هم در حدقه چرخوند که از نگاه زن دور افتاد. تنها سکوت کرد تا تشویش این جو از بین بره.
شونههاش افتاده بودن و بعد از نفس عمیقی که خیلی حرفها داشت، گفت، «لطفاً برای هر تصمیمی که میخوای بگیری، خوب فکر کن. حداقل مهم اینه زمان داری! من همراهتم.»
به کافهای که آدرسش رو در شروع حرکت داده بود، رسیدن. دست دخترش رو که روی پاش قرار داشت، گرفت و فشرد تا بهش اطمینان خاطر ببخشه. در نهایت خدافظی کوتاهی همدیگه رو مهمون کردن و سان، ماشین رو با حجم زیادی از افکار مختلف که همگی ترسناک بودن، ترک کرد.
جلوی ساختمان دو طبقهای که ارتفاع زیادی داشت ایستاده بود و وارسی ظاهرش، تنها کاری بود که میتونست در آخرین دقایق تنها بودنش انجام بده. شیشههای رفلکس و ورودی با چمن مصنوعی که فضای داخل رو دلنشینتر میکرد؛ اما قطعاً نه برای صحبتهایی که قرار بود داشته باشن...
قدم برداشت و ورودی و خوشآمدها رو رد کرد. به سمت طبقه دومی که سر باز بود رفت تا هوای تازهتری رو به ریههاش بکشه و سر داغ شدهاش رو خنک کنه.
بالا و پایین کردن منو برای گذروندن وقت و رسیدن به صحبتهایی که تلخیاش به اندازه قهوهای که میخواست سفارش بده، بود!
زمان دقیقاً به شکلی که باید، میگذشت؛ نه حرکت کندش حوصلهسربر بود و نه تندیاش، اختیاراتش رو ازش میگرفت.
بعد از نوشیدن قهوهاش، بطری کوچک آب رو باز کرد اما اجازهای برای چشیدنش صادر نشد. نگاهی به گوشی موبایلش که با صدا و نور توجهش رو جلب میکرد، انداخت. پیامی که از همسر به ظاهر آیندهاش دریافت کرده بود، لبهاش رو جمع کرد.
«من رسیدم. تو راهی؟»
بطری رو همچنان با دست چپ نگه داشته بود و با دست آزادش، قفل صفحه رو باز کرد و یک انگشتی و با رعایت دقت، جوابش رو تایپ کرد.
«بالا نشستم. میز دو نفرهی کنار تابلو.»
نگاهی به صفحهی لکافتادهی گوشیش انداخت و لعنتی به پسر جئون فرستاد. این روزها پایهی ثابت ناسزاهای دختر بود که ظاهراً اون روز هم قرار نبود از هدف تیرهاش خلاصی پیدا کنه!
پلههای فلزی ردپای مرد جوان رو دنبال میکرد تا زمانی که با دیدن مشخصاتی نزدیک به تصورات و تعریفاتی که شنیده بود، بائه سان رو دید؛ چیزی که کاملاً مشخص بود، کلافگی دختر که بین تار موهای شلختهاش رژه میرفت...
از اینکه فرد مقابلش رو اونطور آشفته میدید، شوکه شد چون چیزی بیشتر از توصیفاتی به نظر میومد که شنیده بود. صندلی رو عقب کشید و صدای آهستهاش رو به گوش سان رسوند. میدونست شبیه زنگ هشدار میمونه، اما بهتر از این بود که هر روز مثل آلارم بالای سرش به صدا در بیاد!
- روز بخیر. جئون هستم. جئون جونگوک.
نگاه گذرایی به چهرهی دختر انداخت و بعد گردنش افتاد. نیازی به بیشتر دیدن چهرهای که همین حالا هم نقشه قتل رو از چشمهای ریز شدهاش میدید، نداشت.
- روز بخیر. بائه سان. فکر کنم خوب منو بشناسی!
تلخند پسر هم یکی دیگه از دلایلی بود که سان رو از نگرانی دور کنه؛ امید به بهتر شدن اوضاع با توافق کردن هر دوشون در دلش جوونه زد اما نمیخواست به زودی نشونش بده تا بخاطر حرفها و نگاههای سنگین، از ریشه سوزونده بشه! تنها در تلاش بود تا بدترین نسخه رفتاری خودش رو نشون بده که مبادا جئون جونگوک تصمیمی بگیره که کار رو برای دختر سخت کنه!
آب دهانش رو قورت داد تا آخرین مزهی تلخی که ته گلوش مونده بود، همراه جرعهای آبی که نوشید، به پایین بفرسته و راحتتر سر صحبتی که پسر جوان روبروش برای اقدام کردنش زیادی تعلل میکرد رو باز کنه، «چیزی میخوری؟»
به منویی که هنوز روی میز بود نگاهی انداخت و اولین چیزی که به چشمش اومد رو زمزمه کرد.
- اوکی... پس یه پای سیب فقط؟ نوشیدنی چی؟
بعید میدونست فاصله سنی زیادی داشته باشن یا حتی اون دختر ازش بزرگتر باشه؛ این باعث شد به این فکر کنه چرا محبت مادرانهای خرجش میکنه... جزو عاداتش هستن؟
- نه همین کافیه.
زنگ روی میز رو فشرد تا از بیشتر دخالت کردن سان جلوگیری کنه... و بعد از ثبت سفارش و نگاههای دزدکی، جرأتشون رو برای چشم در چشم شدن جمع کنن.
- فکر کردم که بیشتر از این نمیتونیم خانوادهها رو بی جواب بذاریم... صرفاً یه پیشنهاد نشون داده شده ولی هر دومون خوب میدونیم که برای عملی شدنش حاضرن هر کاری بکنن.
سان گوشهی لبش رو از زیر دندونش رها کرد تا حرفی بزنه، «درسته... این خیلی من و شرایط زندگی و کاریمو تحت فشار قرار داده... واقعاً الان وقتش نبود. اینطور فکر نمیکنید آقای جئون؟»
سرش رو که بالا برد، نگاه جونگوک رو شکار کرد؛ نمیخواست تعبیر بدی ازش داشته باشه پس فقط منتظر جوابش موند.
- اگه بخوام صادق باشم، برای من اینطور نبود.
نگاه ناامیدانهی سان، چیزی برای گفتن داشت که همون لحظه متوجه شد باید برای بیشتر فهمیدن اون دختر، تلاش کنه.
با دقت به واکنشهاش توجه کرد و ادامه داد، «تقریباً آمادگیشو داشتم چون این یه جور رسم خانوادگی برای ماست. و خب پدرم، زمانیکه با آقای بائه آشنا شد، فکر کرد که این بهترین موقعیته... در حقیقت ازدواج برادر بزرگتر من همینطور پیش اومد... و چون موفق بود، پدرم این... روش رو برای منم در پیش گرفته...»
مِن مِن کردن جونگوک، فرصت هلاجی بیشتری به سان میداد؛ هر چند که اهمیتی نداشت رسم خانوادگی اونها چطور هست! مسئله در واقع مربوط به مردی بود که تونست پدر خودش رو برای این ازدواج متقاعد کنه. که حدس سان این بود که از ارث و دارایی تازه به دست آوردهشون خبردار شده و برای اون دندون تیز کرده...
قبل از اینکه حرفی بزنه، نگاه جونگوک رو دنبال کرد؛ منتظر ویتری که سفارشش رو روی یک دست حمل میکرد و نزدیکشون میشد، موند تا دوباره تنها بشن.
بعد از مدتی که موقعیت مهیا شد به حرف اومد، «آقای جئون... میتونم باهاتون راحت باشم؟»
مردد بود و صورتش چیزی نشون نمیداد بنابراین جونگوک فقط سری تکون داد تا از درخواست سان مطلع بشه.
- میتونم جونگوک صدات کنم؟
- آه البته... راحت باش. فکر کنم این اولین قدم خوبی باشه که میتونیم برداریم!
- درسته...
سرش رو چند ثانیه بالا و پایین کرد و بعد از کمی مکث ادامه داد، «میخوام اول نظر خودتو راجع به این ماجرا بدونم.»
اینجا دقیقاً همون نقطهای بود که جونگوک ازش میترسید و بارها برای فرار ازش تلاش کرد اما همیشه یک دلیل وجود داشت که جلوش رو میگرفت؛ برای اینکه چه جوابی بده و این صید از دستش در نره توی ذهنش دنبال هزار راه رفته و نرفته میگشت و مهم نبود چقدر قبل از این بهش فکر کرده... چون در اون لحظه، فراموشی گرفته بود.
- خب... باید بگم که من... ترجیح میدم ببینم این مسیر ما رو به کجا میبره تا خوب و بدش رو تشخیص بدم.
ناامید کننده بود؛ باز هم حرفهایی میشنید که وضعیتش رو بیشتر در خطر میانداخت و هیچ تضمینی نبود با سلامتِ روانِ کامل، از پس حل کردنش بربیاد!
گرمایی که گوشها و کف سرش رو احاطه کرده بودن به خوبی حس میکرد و اگر جملاتش رو ردیف نمیکرد شاید به سکتهی مغزی منجر میشد، «جونگوک... فکر نمیکنم این تصمیم خوبی باشه! واضحه که ادامه دادن میتونه تبعات جبران ناپذیری داشته باشه. وابستگی یکی از ما میتونه در مقابل بی حسی طرف دیگه، مسئولیت داشته باشه و هیچ چیز درستش نکنه. و اونوقت نمیشه تصمیم درستی گرفت!»
نفس عمیقی برای ادامه دادن کشید، «این منصفانه نیست که ما دو تا، از دنیاها و طرز افکار مختلف روبروی هم بشینیم و راجعبه آیندهای که بقیه میخوان درستش کنن، تصمیمات نمایشی بگیریم. و شما توافقی با من نداشته باشی!»
تک خندهای از گلوی جونگوک برخاست و برای گفتن حرفش، کمی از پای سیبش رو چشید.
- تو هم با من توافقی نداری سان! فکر میکنم این حرفها رو بیشتر برای دفاع از خودت میزنی نه صرفاً یه جنبه از واقعیتی که بهش ایمان داری!
انتظار ناراحتی سان رو میکشید اما چیزی که میدید حتی برای تحمل یک روزهی نمایش سر قرار رفتن هم طاقت فرسا بود؛ و هنوز راجعبه تحمل کردن سرعت به زبون آوردن کلماتی که تیزی و کوبندگی شدیدی داشتن، مطمئن نبود.
- برنامه زندگی من با تو خیلی تفاوت داره!
- پس چرا اعلام نمیکنی؟ چرا به خانوادهات نمیگی مخالفی؟
به باقی مونده آب درون بطری نگاهی انداخت و لبهای خشکش رو از هم فاصله داد تا جرعهای بنوشه و زمان بخره. تمام تلاشش بر این بود که چیزی از زبون تند و تیزش نشون جونگوک نده تا دوباره از پدرش نصیحتی بابت رفتار بهتر و اصول آداب و معاشرت بشنوه!
- مخالفت من مثل شنا کردن در خلاف جهت آبه! پدر هر دومون برای این ازدواج برنامه ریزی کردن.
دقیق شدن جونگوک روی رفتارهای سان جسارتی بهش داد تا بعد از تموم شدن درد و دلش، سوالی بپرسه که شاید برای سان روشن کننده خیلی مسائل باشه.
- این زمانی که برای آشناییمون دادن صرفاً برای آماده کردنمونه تا آخرش اعتراف کنیم راضیایم! جز اینه؟ حالا هم تو بهم میگی میخوای ادامه بدی! برات شبیه آزمون و خطاس!
- به کسی علاقه داری؟
سان حتی پیش بینی هم نمیکرد همچین سوالی ازش پرسیده بشه؛ سعی داشت منظوری که از حرفهاش میرسونه در رابطه با برنامه ریزی مسائل کاریش باشه و چیزی از احساسات و روابط عاطفیش لو نده، اما حالا این سوال جونگوک اون هم با در نظر گرفتن اینکه تنها یکبار همدیگه رو ملاقات کردن، شوکه کننده بود.
- لازم نیست که من حتماً درگیر شخص دیگهای باشم تا این ازدواج رو رد کنم. خودم، برنامه و هدفهام اولویت دارن.
یک تای ابروی جونگوک بالا رفت و دست از سوال اضافه پرسیدن برداشت. نگاهی به ساعت انداخت. با اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما صحبت خوبی با هم داشتن. سرش رو به زیر انداخت و به خوردن کیکش ادامه داد. سان که هیچ متوجه نبود زیر نظر گرفتن جونگوک میتونه چه کمکی بهش بکنه به نیاز سرِ دردمندش رسیدگی کرد؛ یک نخ از پاکت له شدهی ته کیفش بیرون آورد و تا زمانیکه حس نکرد بهش احتیاج داره،اون رو همچنان خاموش بین انگشتهاش چرخوند؛ تمرکزش روی کنترل کردن نفسهای تندی بود که تپش نامنظم قلبش باعثش شد.
- فکر میکنم برای امروز کافی باشه. باید بیشتر با هم صحبت کنیم اما الان فرصتی برای همش نیست. موافقی؟
چیزی از سمت حرفهای جونگوک، دختر رو متقاعد میکرد تا به فکر قرارهای بعدی هم باشه پس بی هیچ حرفی، تنها با حرکت دادن سرش، تأییدش کرد.
لبخند رضایتمندی لبهای جونگوک رو نقاشی کرد و از جا برخاست؛ قبل از ترک کردن میز، لبهاش تنها برای خداحافظی نسبتاً دوستانهای باز شد،«باهات تماس میگیرم دوباره.»
تنها گذاشتن دختر بهش فرصتی داد تا نفس آسودهای بکشه و سیگارش رو آتش بزنه؛ چند باری سعی کرد آرامشش رو از خدایی که میپرستید دریافت کنه اما حتی برای حرف زدن با خدا هم خشمگین بود. چند نخ سیگار رو به غرولندهاش رو به آسمون ترجیح داد و فنجونی که هنوز عطر قهوه رو در آغوشش داشت رو بین هر چند پک به بینیاش نزدیک میکرد. با اینکه هیچ انرژی منفی از سمت پسر دریافت نکرده بود اما باز هم صحبتهاشون رضایتبخش نبود که به تموم کردن نمایش امیدوار بشه...
- آخرین امیدم تویی!
باز شدن قفل صفحه، نمایی تکراری اما دلخواه از تصویر یونگی که به عنوان پس زمینه انتخاب شده بود، بهش نشون داد. بازدم عمیق و پرحسرتی کشید و به فکر آزاد کردن انرژی منفیهایی که در طی این مدت رسوب کرده و روی روح و روانش سنگینی میکردن، افتاد.
ترک کردن میز و به دنبالش کافه، زمان زیادی ازش نگرفت؛ البته به لطف جونگوکی که حساب میز رو تسویه کرده بود...
در اون نزدیکی فروشگاه بزرگی بود که گهگاهی بهش سر میزد؛ برای خرید لوازم آرایشی و بهداشتی به توصیه یکی از همکارانش اونجا رو کشف کرده بود و یادش نمیرفت که حتی دو سه باری هم یونگی همراهش شده بود.
کیفش رو روی دوشش جابجا کرد و عینکی که سایه بنفشی روی شیشهاش بود رو، روی موهاش گذاشت. کش موهاش رو باز کرد و دستهی گلهای شبونهاش رو در هوای آزاد رها کرد. مدت زیادی میشد دستی بینش کشیده نشده بود که چتریهاش رو از روی پیشونیش کنار بزنه. حالا اونها بلند شده بودن و رنگ قهوهای بلوطی که رگههایی بین تارهای لطیفش بیرون کشیده بود، بیشتر به نوک موهاش نزدیک میشد.
ورودش به فروشگاه درست مثل لحظهای که هوای مطبوع کافه به استقبالش اومد، منتظرش بود تا صورتش رو لمس کنه. پلکهاش برای ثانیههای کوتاهی روی هم افتاد و دوباه باز شد.
راه غرفهی مد نظرش رو در پیش گرفت تا برای پر کردن دوبارهی کمدهای اتاق یونگی دست به جیب بشه. سبد چرخداری که جلوی خودش هل میداد به طرز عجیبی با سرعت در حال پر شدن بود؛ در حالیکه تقریباً به هیچ یک از اون وسایل نیازی نداشت و میدونست پول خرج کردن نباید تنها راهی باشه که حواسش رو از دردسر عجیب و نزدیک این روزهاش پرت کنه!
میدونست انتهای این خریدها و رفتن به خونه یونگی، ملاقات باهاش و حرف نزدن برای بار هزارم در اون ماه، میتونه چقدر زخم به روی تن دردمندش اضافه کنه.
چاره داشت اما دنبالش نبود؛ میدونست قرص آرامبخشش عطر جنگل سردی که در جای اسانسی به شکل گنجشک، عود رو میسوزونه، هست.
میدونست بیشتر باید لباسهای توی کمد جابجا بشه و نوشیدنیهای گرم فقط برای کار کردن روی موزیک درست نشن؛ میتونستن فیلمهای بیشتری ببین و بازیهایی که چیزی ازشون بلد نیستن رو انجام بدن... اما فقط دو تا همکاری بینشون قرارداد شده بود؛ استودیو و اتاق خواب!
بیشتر اقلامی که میدید رو برمیداشت و اگر غرفه بزرگتر بود احتمالاً به ضرر حساب بانکیش میشد. تا همون لحظه هم هیچ فکر حمل اون حجم از پاکت و کیسهها رو نکرده بود و باز هم قصد داشت بین غرفهی نیم طبقهی بالایی که برای لباس زیر و خواب بود چرخی بزنه.
چرخ رو با سختی بیشتری حرکت میداد و برای اینکه نسبت به کنایهها و شیرین زبونی پسرهای جوونی که دور و برش میپلکیدن بی اعتنایی خرج کنه خیلی خسته بود. چیزی نمونده بود تا هر حرفی که جونگوک اجازه نداد بهش بزنه رو بار اون چند تا بچهی دبیرستانی و تازه به بلوغ رسیده کنه!
اما به جاش چرخ رو سمت یکی از اون چهار نفر گرفت و با لبخندی که لبهای بی رنگش رو زشتتر و مصنوعیتر جلوه میداد گفت، «برام تا اونجا بیارش»
بهترین استفاده رو ازشون تا وقتی که به جلب توجه دختری بزرگتر از خودشون غره بشن، کرد و هر 4 نفری که اختیاری روی نیازها و امیالشون نداشتن رو پشت پردهی غرفه نگه داشت و گهگاهی با صدای بلندتر برای آزار دادن روان حساسشون درخواست لباس خوابهای عجیب با رنگهای قرمز و بنفش میکرد.
در نهایت برای اینکه پولی که خرج میکنه، آخر شب از وسط پاره نشه یکی از بهترین اجناس رو انتخاب کرد؛ کراپ تاپ و شورتک ساتنی که به زیبایی عسل، طلایی بود... همراه با رویهای آستیندار که قدش بلندتر از شورتک بود. کم پیش میومد همچین انتخابی داشته باشه اما این دقیقاً اشارهای بود تا یونگی بفهمه چیزی هست که بالاخره قراره متوجهش بشه!
با سربلندی به 4 نفری که با کولهها و کلاه کپای زیر هدفونشون قرار داشت و بالا و پایین میپریدن، برگشت. تشکر مجللی نکرد اما پیشنهاد داد تا سقف 20 هزار وون خرید برای همهشون متقبل میشه.
نمیدونست روحیهی خیرطلبانهاش که انرژی معنوی این کار رو به اون پسرها منتقل کرده بود تا سر به زیرتر رفتار کنن، از کجا سرمنشأ میگرفت اما راضی بود.
ساعت از 2 گذشته بود که فروشگاه رو ترک کرد؛ دوست داشت اون بچهها به جای اسکیت برد یه ماشین یا حداقل موتور زیر پا داشتن تا مجبور نباشه ته موندهی کارت تنخواهش رو خرج کرایه تاکسی کنه.
کیسهها رو روی زمین گذاشت و انتظار پیدا شدن ماشین رو کشید. تقریباً میشد گفت بخاطر عجلهای که داشت و زمانی که در حال از دست رفتن و گند زدن به برنامهریزیش بود، متحمل اضطراب دوبارهای در اون روز شد!
این پا و اون پا کردنش در نهایت نتیجهبخش بود و تونست زیر موج هوای خوبی که برای بار سوم در اون روز نصیبش میشد، تا انتهای مسیر، روی صندلی نرم ماشین، کمی چشم روی هم بذاره و کمتر به چهرهی منحوس جئون و پسرش فکر کنه! کمتر درگیر این باشه که گزینههای پیش روی خانوادهاش با رد شدن از مانعی که در مسیرشون افتاده، میتونه بیشتر بشه. سخت گرفتن این موضوع و کش دادن ازدواجی که هیچ تمایلی بین دو طرف نیست، برای اینکه سن ازدواجش سر رسیده و بهتره مورد مناسبی که هست رو رد نکنه، اشتباهی بود که بهاش ضعیف شدن احساسات و اعصاب سان بود.
موزیک در حال پخش رو با وسواس بیشتری گوش کرد؛ سیراب کردن ذهنی که خستگی رو مدتها به دنبال خودش میکشید و دست آخر جایی برای تخلیهاش پیدا نمیکرد، یک آه عمیق دیگه به ریههاش بدهکار شد!
- خانم همین خیابون رو باید برم؟
جواب راننده جوان رو کوتاه داد و چند ثانیهای زمان برد تا نگاهش رو از بازتاب چهرهی پسر در آینه بگیره. این روزها نیاز بیشتری به آدمهایی که ابزار دستش بشن، داشت تا طناب طویل و محکمی بسازه و مطمئن باشه از پس نجات دادنش خودش برمیاد!
چشمهاش رو بعد از چشم غرهای به خودش، لحظاتی بست؛ اون مرد هم گزینه مناسبی برای اینکه راهی جلوی سان بسازه، نبود!
انگار هیچکس حاضر نبود داوطلبانه دستش رو بگیره و کمی به سمت خودش بکشه؛ پس چرا باید برای به درون چاه کشیدن دیگران تعلل میکرد؟ این جامعهای که روزی توی مدرسه برای بهتر ساختنش شعار میداد و سخنرانی میکرد، نبود؟
حالا از دانشآموز سختکوش اون روزها، دخترکی که آخرین تشعشعات گرمش رو به دیگران میبخشه تا نابودی خودش رو رقم بزنه، مونده بود. ساکتتر و گوشهگیر و برای اینکه زمان زیادی رو از سر و صدای بی سود و فایدهی آدمها دور باشه، اونی رو که میخواست با تجهیزات اطرافش میساخت. تنها برای اینکه ثابت کنه دو تا گوش داشتن برتری بیشتری نسبت به دهانی که فقط ازش یکی هست داره و دلیلیه که بیشتر بشنویم و کمتر با کلمات بیرون پریده از لبهامون زخم ایجاد کنیم...
قبل از اینکه از راننده بخواد ماشین رو متوقف کنه، کرایه رو پرداخت کرد و دستی بین موهای گره خوردهاش کشید. خلاصی از دستشون برنامهای بود که مدتها پیش قصد عملی کردنش رو داشت و تا به اون لحظه موفق نشده بود چون صاحب اون خونهای که داشت به داخلش قدم میذاشت، مخالفت شدیدی میکرد که آرزو داشت کاش کمی از جسارت رد کردنش رو برای پدرش میتونست خرج کنه!
«- بیا راجعبش حرف نزنیم، سانی! اگه نگهداریشون سخته میتونم یکی رو استخدام کنم تا اونا رو برات بشوره، خشک کنه...
- و لابد بعدش آویزون کنه!
خندیدن و صدای سرخوشیهاشون دوباره بعد از چند دقیقه لابلای فشاری که به تخت وارد میشد و از خستگی آه میکشید، محو شد...»
- ولی امیدوارم امروز بتونم باهات حرف بزنم، یونگی!____
حالتون چطوره دخترا؟
پارت جدید چطور بود؟ به جواب سوالتتون رسیدین؟
هر چند هنوز خیلی معما طرح شده و ممکنه ابهامات به طور کامل برطرف نشده باشن. اما این قرار نیست تا پایان داستان ادامه داشته باشه! از یکی دو پارت دیگه وارد سرازیری رسیدن به جوابها میشیم. میتونید حدسیاتتون رو با هم توی کامنتا به اشتراک بذارید و راجع بش گپ بزنید. اینطوری شاید دیدگاه های متفاوت رو ببینید و چیزای زیادی براتون روشن بشه.
حالا بگید:
چه برداشتی از شخصیت سان دارید؟ فکر میکنید رابطهاش با یونگی چطوره؟ مشخصا از چیزی میترسه... و فکر میکنید اون چیه؟
میتونید قبل از پارت جدید هفتهی آینده حدسیاتتون رو بگید تا ببینیم کی مسیر ذهنی نزدیک تری به من داره...
امیدوارم روز خوبی داشته باشید.

YOU ARE READING
You're My Heroine [Yoongi x Girl | Ongoing]
Fanfic🔻خلاصه: یه کش مو همیشه دور مچ دست یونگیه؛ همون رپر معروفی که وانمود میکنه به جز کار هیچ ارتباطی با تهیهکنندهی کمپانی نداره ولی دوست داره صداشو جایی بشنوه که فقط شب و توی تخت نیست! ◾مینیفیک ◾کاپل: سانگی (یونگی و سان) ◾ژانر: رمنس، درام، اس...