Part 6

14 4 0
                                    

بی صدایی جو اطرافش خیلی وقت بود که حوصله‌اش رو سر برد؛ دیگه حتی صدای بهم خوردن قاشق و ظروف چدنی هم به گوش نمی‌رسید. یا جلز و ولز کردن خوراک توی روغن...

اینکه یونگی واقعاً خواب بود یا خودش رو به خواب زده رو نمی‌دونست اما فکر کرد هر چیزی که هست احتمالاً به این فاصله نیاز داره. تمام مدتی که در آشپزخونه مشغول بهم زدن مواد غذایی روی حرارت بود یا سبزیجات رو خرد می‌کرد، به چند روز و حتی چند ماه گذشته فکر می‌کرد. مرور اینکه چطور رفتار کرده سخت بود؛ طوری این مدت رو آشفته از سر گذروند که حتی به یاد نمی‌آورد چه برخوردهایی داشته یا چطور حرف زده. البته با دیدن واکنش شب گذشته‌ی یونگی می‌تونست حدس بزنه وخامت اوضاع رو به حدی رسونده که صدای پسری که همیشه سکوت رو برای آروم‌تر شدن جو متشنج انتخاب می‌کرد، برای اعتراض بلند شده.

فکر نمی‌کرد که شرایط با چینش چند غذای خوش عطر و طعم روی میز بهتر بشه یا حداقل یونگی اونقدر بچه نبود که خام این رفتارها بشه. از مهربونی و کوتاه اومدن سان نمی‌تونست برداشت درستی داشته باشه و ذهنش درگیر هزاران اما و اگر برای سرنوشت رابطه‌شون شده بود؛ چیزی که حتی نمی‌تونست به ادامه پیدا کردنش امیدوار باشه چون هیچ پیوند محکمی رو شکل نداد بود...

دختر با خستگی تنش رو روی راحتی نزدیک پنجره انداخت و از بین پرده‌های حریر کنار کشیده شده، باغچه‌ی سرسبز حیاط رو نظاره کرد؛ پاییز هنوز به اینجا سر نزده بود و طراوتی که از محیط می‌گرفت، تأثیر بسزایی روی روحیه‌اش گذاشته بود. در واقع تمام این عوامل محیطی که کوچک شمرده می‌شدن بیشتر از دلایلی منطقی برای تغییر شرایط متقاعدش کردن.

لبخندی روی لب نشوند و حس کرد چقدر جای یک لیوان شکلات داغ بین دست‌هاش خالیه... اما با شنیدن صدای باز شدن چفت در، سریعاً سرش رو با امیدواری به سمت در اتاق یونگی چرخوند و از طوری که بی نظم، قدم‌های نامنظم به سمت سرویس برمی‌داشت، خنده‌اش گرفت.

گوشه‌ی بلوزش بالا رفته بود و کش شلوارش، پایین‌تر از کمرش بود و لباس زیر مارکش رو نشون می‌داد... حتی می‌تونست صاف بودن عضلاتش رو هم تصور کنه و بابتش لب روی هم بذاره و دم عمیقی بکشه.

هر چقدر فکر می‌کرد، تجربه‌ی شب گذشته شبیه یه لذت مصنوعی تزریق شده بود نه اوج و فرود آهسته‌ای که با خلبان مین همیشه احساسش می‌کرد. منتهی زمانی برای اینکه خودشون رو به اتاق و روی تخت برسونن نداشتن.

باید شهوتی که از دیدن پسر رپر، بند بند وجودش رو می‌لرزوند، سرکوب می‌کرد و قفل لب‌هاش رو برای مکالمه‌ای درست و کامل می‌شکوند.
تا برگشتن یونگی سعی کرد فکرش رو سر و سامون ببخشه؛ کمی صاف‌تر نشست و لباسش رو مرتب کرد. موهاش رو با اینکه باز بود، پشت سرش جمع کرد و چتری‌هاش رو پشت گوشش داد. تمام تلاشش برای ساختن ظاهری درست و جالب توجه نتیجه داد. حداقل اینطور حس می‌کرد وگرنه فکر نمی‌کرد یونگی بعد از بستن در، مستقیما مسیر کاناپه‌ی کناریش رو در نظر بگیره و به چشم‌هاش زل بزنه تا صحبت‌هاش رو بشنوه.

- آممم... خوب خوابیدی؟
تردید لحنش رو نادیده گرفت و به پشتی تکیه داد؛ نمی‌خواست با جمع کردن دست‌هاش توی سینه، سان رو معذب کنه پس کمی راحت‌تر نشست و سری تکون داد، «یکم بهتر شدم.»

ابروهای بالا رفته‌ی دختر خورشیدی دید. از خودش پرسید چند وقته اینطور ندیدتش؟ اینطور که نور صورتش رو روشن کرده، به چشم‌های تیره‌اش خیره نشده و حرف‌هاش رو نخونده... اونقدر براش همه چیز دور به نظر می‌رسید که شک داشت آدم روبروش رو به خوبی قبل بشناسه.
- اگه می‌خوای برات قرص بیارم!

لبخند محوی زد و گفت، «نه... نیازی نیست. می‌خواستی چیزی بگی؟»
پریدن روی اصل موضوعی که اون‌ها رو روبروی هم نشونده بود، سان رو شوکه نکرد. انتظارش رو داشت اما فکرش رو نمی‌کرد که رسیدن بهش، همه‌ی حرف‌هاش رو از ذهنش پاک کنه و حتی ندونه چطور و از کجا شروع کنه.
- سان؟

سرش رو بالا گرفت و به چهره‌ی آروم یونگی که مشوق خوبی بود، نگاه کرد. تصنعی خنده‌ای کرد، «البته که آره. نمی‌دونم از کجا شروع کنم.»
- از هر جایی که راحت‌تری... از همینی که الان تو ذهنته!
سرش رو تکون داد و لب‌هاش رو تر کرد، «به این فکر می‌کنم که یه چیزی بگم تا سوءتفاهم دیشبو درست کنه. ساده‌تر از این نمی‌تونم بگم که قرار نیست ازدواج کنم! اما اینکه چیشده رو وقتی می‌تونم بگم که اعتمادو تو چشمات ببینم.»

همچنان که با انگشت‌هاش بازی می‌کرد و نگاهش به اطراف می‌خزید، با خنده‌های مضطربی ادامه داد، «مثل وقتایی که بهت میگم یه بیت جدید هست که باید روش کار کنیم. و تو سر هر کاری باشی، رهاش می‌کنی.»
- من همیشه همه چیزو بخاطرت رها می‌کردم، سان. منتهی تو هیچ وقتی برای من نداشتی!

پلک آرومی زد؛ نمی‌خواست بغضی ناخواسته مهمون گلوش بشه. به اندازه کافی شکننده به نظر می‌رسید!
- من وقتی کنارت نبودم، وقتی باهات نبودم... داشتم می‌جنگیدم که با خیال راحت برگردم پیشت.
- واقعاً؟

چشم‌های گرد و صورت متعجب یونگی، سان رو بیشتر از قبل شرمنده کرد. چشم بست و کمی نفس کشید تا بهتر ادامه به و تحت تأثیر احساساتی که تا همین‌جا هم کار رو خراب کردن، قرار نگیره.

- آره... واقعاً! می‌دونم تو نشون دادن و ثابت کردن اینکه حسم بهت متقابله، بد بودم. می‌دونم یونگی... ولی فکر نمی‌کردم اینطور بشه!
یونگی بالاتنه‌اش رو جلو کشید و نیشخندی روی لبش نقاشی کرد، «ببخشید ولی چه حسی؟ حس خستگی؟ کلافگی؟ بریدن از همه چیز؟ حس اینکه بخوای تنها باشی و هیچ کسی رو نبینی؟ پس اینجا چی کار می‌کنی!؟»

دختر درمونده شده بود؛ انگار انتهای هر راهی که می‌رفت رو بسته بودن. می‌خواست خسته باشه، می‌خواست نشون بده خودش هم بریده و کلافه‌اس... نیاز به تنهایی داره اما می‌دونست همین یک قدم به عقب برداشتن چقدر یونگی رو ازش دور می‌کنه.

- من نمی‌خواستم خلوتتو بهم می‌زنم. می‌دونم نیاز داری با خودت فکر کنی. ولی... ولی من اومدم بهت بگم به چی فکر کنی... می‌دونی چرا؟ چون نمی‌خوام یه فرصت دیگه از دست بدیم. نمی‌خوام اینقدر نزدیک باشم بهت و نداشته باشمت. من درگیر رد کردن یه پیشنهاد غیرمنتظره از طرف خانوادم بودم. چیزی که نمی‌تونستم دلیل قانع کننده‌ای برای نه آوردنش بیارم. نمی‌خواستم به هر چیزی چنگ بزنم که ازش فرار کنم. نمی‌خواستم ازت سوءاستفاده بکنم. متقاعد کردن پدرم که چند نسل تفاوت داریم، کار راحتی نبود! کسی که هنوز معتقده ازدواج به هر چیزی ارجحیت داره! من بهشون حق میدم بخوان این شرایطو برام ایجاد کنن چون خیال می‌کنن دارم از دست میرم. اما باید یه چیزی برای ارائه داشتم باشم دیگه!

در کمال ناباوری، سان این بار متوجه پر حرفی و تند ادا کردن کلماتش شده بود  که اینقدر زود به صحبتش خاتمه داد. نمی‌خواست یونگی حتی یک مسئله رو برای درک کردنش از دست بده. همین، پسر رپر رو به خنده انداخت و پرسشگرانه نگاهش کرد، «چه سریع و کوتاه! اما تأثیرگذار بود. شنیدن اینکه تو نمی‌خوای منو از دست بدی، بعد از این هم وقت، حس و حال عجیبی بهم داد!»

- کنایه نزن یونگی! من نمی‌تونستم خودمو وارد زندگیت کنم! همین الانم نمیشه!
- منظورتو نمی‌فهمم!
نه اخمی روی صورت یونگی بود و نه تعجبی. انگار عادی‌ترین پرسش رو مطرح می‌کرد. سان اونقدر درگیر چطور حرف زدن و جواب دادن بود که به لحنش توجهی نداشت و با پیچیدن موهاش بین انگشت‌هاش، جوابی سَرسَری داد، «زندگی تو آمادگی یه رابطه جدی رو نداره. نمی‌تونیم که از این موضوع بگذریم!»

یونگی سری تکون داد و دوباره کمرش رو به کاناپه چسبوند، «آره منم برای همین پافشاری نکردم.»
این بار کمی صبر کرد تا زیرچشمی واکنش سان رو نظاره‌گر باشه و بعد با خیالی راحت بابت آشفته کردن دخترک خورشیدی، اون‌جا رو به مقصد آشپزخونه برای خوردن یه لیوان آب جهت آروم کردن ضربان قلبش، ترک کنه.

سان بدون حرکت نشسته بود و با سری افتاده، بازی ناخن‌هاش رو نگاه می‌کرد. دیگه نمی‌دونست چطور باید زمان رو پیش ببره که یک ورق به نفعش برگرده و نفس آسوده‌ای بکشه.

خستگی به پلک‌هاش فشار آورد و در نهایت با بستن چشم‌هاش، سرش رو به عقب تکیه داد و خسته از جنگیدن بیخود برای چیزی که شاید هیچ وقت بدستش نیاره، سعی کرد به خواب بره. یه خواب راحت که دغدغه‌ی جواب ندادن به پسر جئون یا بی محلی‌های یونگی رو نداشته باشه.

اونقدر به خواب رفتن راحت بود که یونگی انتظار نداشت وقتی داره به سمت اتاقش برمی‌گرده، سان رو در اون وضعیت ببینه. انتظار اصرار بیشتری داشت؛ برای اینکه خودش رو ثابت کنه. توضیحاتی بده که قلبش نرم بشه. اما اون با ناامیدی چشم بسته بود و نفس‌های آرومی می‌کشید که یونگی رو مجبور به خیره شدن می‌کرد. چشم دوختن به تک تک اجزای بدنش که زیر لباس راحتی مخفی شده بودن و صحنه‌هایی از شب گذشته رو به یاد می‌آورد که قورت دادن آب دهنش رو هم سخت کنه.

مسیرش رو با تردید تغییر داد و جلوی زل زدن خودش رو گرفت. اما با صدای آرومی که به گوشش رسید، توقف کرد.
- می‌خوای برم؟

وقتی چرخید، چشم‌هاش رو باز دید. انگار سان با شنیدن بوی یونگی وقتی با فاصله ازش قدم برمی‌داشت، دست از رویاهای بی معنی دیدن، کشید و خواست دوباره نگاهش کن. ببینه چطور قدم برمیداره و دست‌هاش رو توی جیب گرم‌کنش فرو کرده. یا موهاش رو با تشویش بهم می‌ریزه.

حقیقتاً دلش تنگ شده بود یه کش از توی جیبش دربیاره و دوباره موهاش رو برای با وسواس بستن، دسته کنه اما هنوز اون فاصله‌ای لعنتی وجود داشتن و سان رو مؤذب می‌کرد.
- من اشتباه کردم، نباید میومدم اینجا.

از جا برخاست و هنوز یونگی هیچی نمی‌گفت؛ اما خوب نگاه می‌کرد. از همون نگاه‌هایی که سان می‌دونست امید داشتن بهش، کار بیهوده‌ای نیست! پس می‌تونست کمی بیشتر از این‌ها لفتش بده و رفتنش رو به وقتی موکول کنه که خود یونگی ازش می‌خواد تنهاش بذاره.

به سمت در دیگری که در کنار اتاق یونگی قرار داشت می‌خواست بره که یونگی با زمزمه‌ای کوتاه، مانعش شد، «بیا... ناهار... بخوریم.»
اونقدر زمان بین ادای کلماتش کش اومد که وقتی سان ایستاد، کنار یونگی قرار گرفته بود و می‌تونست با شکستن غرورشون، کمی گردنشون رو به سمت هم بچرخونن و با نگاهی ساده، همه چیز رو حل کنن.

اما انگار برنامه‌ی یونگی برای تنبیه دخترک خورشیدی‌اش، کمی مفصل‌تر بود و اون رو تا جایی ادامه می‌داد که مطمئن باشه سان تغییری نخواهد کرد؛ بلکه بهتر مسائل رو درک می‌کنه. اینطور که خودش باشه رو بیشتر دوست داشت و تمایلی به عوض کردن خلقیات و روحیاتی که بهشون عادت کرده بود، نداشت.

دوست داشت اون رو جسور و گستاخ ببینه؛ یا وقت‌هایی که باهاش بحث می‌کنه و قصد داره بهش دستور بده...
تمام این‌ها، یونگی رو عاشق سان کرده بود؛ عاداتی که شاید حتی خود دختر هم نمی‌دونست توی وجودش نهادینه شده.

به سادگی مسیرشون رو دوباره به سمت آشپزخونه تغییر دادن و شونه به شونه‌هم حرکت می‌کردن. یک بار سان قدم آروم‌تری برمی‌داشت و بار دیگه یونگی قدمی کوتاه...

این بازی‌ها اون‌ها رو به میز رسوند و هر کدومشون، بدون اینکه هماهنگی‌شون رو به زبون بیارن، مشغول چیدن میز و ریختن غذاها در ظرف مخصوص شدن. عطر لذیذ غذایی که یونگی رو مست کرده بود، لبخند بی حواسی به صورتش بخشید و سان از بابت زیر زیرکی نگاه کردنش، خوشحال بود.

اما بدون اینکه دلیلش رو بدونه، آخرین صحنه‌هایی که بعد از تماس با خواهرش به چشم دیده بود، اخمش رو در هم کشید. یادش اومد قرصش رو باید تا دو ساعت دیگه بخوره و از دردسرهای احتمالی نجاتشون بده.
اما همین یادآوری باعث شد یه دلیل دیگه برای بحث جدید و باز کردن سر صحبت پیدا کنه.

صندلی رو عقب کشیده و روبروی هم قرار گرفتن. سان لب‌هاش رو لیسید و نگاهش رو به ظرف غذای یونگی و بعد خودش داد؛ گردشی در ذهنش اتفاق افتاد و تونست کلمات خوبی انتخاب و بیان کنه، «اگه برمی‌گشتی عقب، چیزی رو تغییر می‌دادی؟»

پسر رپر به فوت کردن غذا ادامه داد و همونطور که فکر می‌کرد، نقطه‌ای از نگاهش رو برای خیره شدن، دزدید.
- مثل چی؟
کمی از غذایی که پخته بود رو چشید و راضی از طعم خوبش «هوممم»ای کرد و باعث شد یونگی نگاهش رو بهش بده. و حالا می‌فهمید این ارزشمند‌تره! دیدن سان هیچ وقت عادی یا خسته کننده نمی‌شد...

- من اگه می‌تونستم به یه ماه قبل برگردم، همه‌ی حقیقتو می‌گفتم. حتی مجبورت می‌کردم باهام وارد رابطه بشی!
پسر خندید و دست از خوردن کشید؛ حالا حرف‌های سان اونقدری جذاب جلوه می‌کرد که به قربانی شدن همیشگیش فکر نکنه.
- چطور می‌تونستی مجبورم کنی وقتی من تا همین دیروز آماده بودم قید هر شرایطی که دارمو بزنم و فقط به تو توجه کنم!

دختر حتی نمی‌دونست چطور برای خودش توصیف کنه که با شنیدن حرف‌های یونگی، احساس عجیب و شیرینی، سرتاسر وجودش رو در برگرفت و سخت بود خنده‌ی خوشحالش رو کنترل کنه. هیچ اهمیتی هم نداشت که منظور یونگی برای گذشته بود و حالا ممکنه همچین تصمیمی نداشته باشه!

- راه‌های زیادی هست. همین حالا هم یکیشو با خودم دارم!
شونه‌ای بالا انداخت و ماسک بیخیالی به چهره‌اش زد. در تلاش بود برای لو دادن خودش، به خنده نیافته و برنامه سر به سر گذاشتنش رو تا جایی که حالش رو خوب کنه، ادامه بده.

پسر با دهانی پر دوباره خندید؛ اعتراف می‌کرد هیچ چیز دیگه مهم نبود وقتی با خیال راحت سان روبروش نشسته بود و قرار نبود مثل ماهی از دستش لیز بخوره و بره.

- عجیب شدی خانم بائه! کارای خطرناک؟ داری خود واقعیتو نشون میدی!
دختر نیشخندی زد و دست به سینه نشست. حالت نگاهش و حرفی که پشت لب‌هاش بود سبب دست کشیدن یونگی از خوردن ادامه‌ی غذاش بود.

- خوشبختانه نتیجه‌ی شوخی‌های تو دست منه و این بار من مقصر شناخته نمیشم.
- می‌دونستی نمی‌فهمم چی میگی؟
خوب فهمیده بود منظورش چی می‌تونه باشه. شیطنت و لجبازی یه نتیجه‌ی ساده داشت و اون هم شیطنت شب گذشته بود که حالا توی هوشیاری کامل، می‌فهمید ممکنه چه گندی بالا آورده باشه!
- بگو که قرص خوردی!

دختر سری کج کرد و حالتی کلافه به صورتش بخشید، «از صبح که بیدار شدم دنبال تو این طرف و اون طرف رفتم. بعدم راه افتادم و اومدم پیش تو! کی باید قرص می‌گرفتم و می‌خوردم!»

واکنش یونگی دیدنی بود و تلاش سان برای اینکه خودش رو کنترل کنه، داشت با شکست سختی مواجه می‌شد.
- نگران نباش. دیر نمیشه. می‌تونم عصر برم داروخونه.
- من متأسفم... واقعاً یه لحظه... اصلاً نفهمیدم... چرا دارم این کارو می‌کنم.

گوشه‌ی راست لب‌های سان به سمت بالا کشیده شد و پلک‌های خمارش یه حرف اضافه و عجیب داشت که پسر رپر سخت می‌فهمید چی می‌خواد!
- ولی من فکر کردم دوست داری زودتر تشکیل زندگی بدی... یا مثلاً یدفعه اعلام کنی بچه‌ات قراره به دنیا بیاد و اینطوری هیچ‌کس نمی‌تونست بهت ایراد بگیره یا نفرت پراکنی کنه.

یونگی با متوجه شدن منظورش، ابرویی بالا انداخت و زبونش داغش از غذایی که قورت داده بود رو روی دندون‌های آخرش کشید.
حالا هر دو با آسودگی به صندلی‌هاشون تکیه داده بودن و دوئل نگاهشون که نتیجه خطرناکی داشت رو ادامه می‌دادن.

- شایدم تو می‌خواستی به خواستگار اجباریت نشون بدی برآمده شدن شکمت، کار دست کیه!؟
- کار دیک! کار دیک یونگیه! کسی که هر وقت بخواد، براش آماده‌ام... هوم؟

یونگی نمی‌دونست چطور به اون‌جا رسیدن؛ بدون حل شدن بیشتر مسائلی که بعد از مدت‌ها رابطه‌ی دوستانه یا کاری بود، داشتن برای کشیدن همدیگه به تخت، کل کل می‌کردن.

هر چند که واضح بود برای اون‌ها سکس، تنها چیزیه که ذهنشون رو باز می‌کنه. طوریکه بهم لذت میدن، خون بیشتری به رگ‌هاشون، خصوصاً مویرگ‌های حساس مغزشون پمپاژ می‌کنه و باعث میشه بهتر تصمیم بگیرن...

- بعد از امروز مطمئن میشی که فقط یه نفر می‌تونه پاهاتو باز کنه!
- البته، آقای مین...
میز دست نخورده رها و درب اتاق، بسته شد. با خط و نشون کشیدن برای همدیگه، بابت اینکه مسئولیت دیگری رو قبول کنن، صحبت راجع‌به مسائل مهمشون رو به بعد موکول کردن.

حداقل این فرصتی برای سان بود تا بدونه برای کار کردن روی ذهن خسته و قلب غمگین یونگی چقدر باید انرژی خرج کنه. هنوز اول راه بود و بعد از راضی کردن یونگی برای اینکه فرصتی به خودشون بدن و اشتباهاتشون رو جبران کنن، باید سراغ پدرش می‌رفت. کسی که بعید می‌دونست بتونه بدون وساطت مادر و سومین، اون رو از ازدواج پیشنهادی- اجباری منصرف کنه تا راه رو برای ورودی یونگی به خونه و خانواده‌اش، باز کنه.

چرا که اون‌قدرها هم که خیال می‌کرد، راضی کردن یونگی قرار نبود با یه سکس و بوسه‌های عمیقی که جدال زبون‌هاشون برای فتح سرزمین کوچک دهانشون بود، ساده پیش بره...

هنوز باید بیشتر تلاش می‌کرد؛ به اندازه دو سالی که از دست داده و خاطره‌های شیرینی رو به تلخی کشونده بود...
همه‌ی اون روزها با هر تلنگری از ناراحتی، برای یونگی مرور می‌شد. اما سکوتش این باور رو به سان داده بود که حتماً مشکلی پیش نمیاره. و حالا در مواجه با حجمی عظیم از رسوب افکار مسموم یونگی توی ذهنش، فقط می‌دونست می‌تونه با سکس شروع کنه اما ادامه‌اش قابل حدس نبود...

یونگی رو اونقدر از خودش رونده بود تا بهش علاقه‌مند نشه که فراموش کرد برای ادامه دادن هر رابطه‌ی ساده‌ای، نیاز داره بشناستش و راه‌های بیهوده رو صرف نکنه...

این وقت کشی هم خوب بود و هم بود. دخترک تازه پشت ابر رو دیده بود و با امیدواری برای ساختن زندگیش، می‌دویید. می‌دویید تا کنار یونگی باشه، تا خانواده‌اش رو خوشحال ببینه... تا توی کارش موفق بشه.

فقط کافی بود بیشتر از چیزی که فکر می‌کنه و توی خودش می‌ریزه، حرف بزنه تا یونگی ثابت کنه برای همیشه و در هر موقعیتی کنار هست تا بهش کمک کنه. حتی اگر لازم باشه، خودش رو جلو می‌ندازه تا اون رو از هر خطری محافظت کنه.

You're My Heroine [Yoongi x Girl | Ongoing] Where stories live. Discover now