(این پارت کلا مینسونگه )
***
جیسونگ تقریبا ۳ ساعتی بود که جلو آینه وایستاده و داشت به این فکر میکرد که قبلیه رو بپوشه یا این بهتره ." افففف قبلیه بهتر نبود ؟ "
افکارش با خواهر کوچیکترش که مثل گاو خودشو تو اتاق انداخته بود به هم ریخت .
" اوپااا ! مامان صدات میکنه که بری کمکش کنی سفره رو بچینه ... و اینکه گفت باید عجله کنی "
" اوه ... به هر حال اینم خوبه "
بالاخره تصمیم قطعی بر آخرین لباس گرفت و نگاهی به خواهرش که از پایین به بالا و از بالا به پایین بهش نگاه میکرد انداخت .
لیا لباشو به طرف بالا مچاله کرد و لب زد .
" داری میری سر قرار؟ بالاخره برادرم یکی برا خودش پیدا کرده "
جیسونگ چشمی چرخوند و از اتاق بیرون رفت . بوسه ای به گونه مادرش که در حال غذا پختن بود زد و در جواب لبخند اون و حرکت ابروش که بهش میفهموند باید سفره بچینه رو گرفت .
خواهر کوچیکه و خواهر بزرگش هم تو مدت کمی به اونا پیوستن و بعد چیدن سفره در کنار هم مشغول شدن.
سوار دوچرخش شده و به طرف کتابخونه ای که مینهو ازش میگفت حرکت کرد .
🐥🐥🐥🐥🐥
جیسونگ با چشاش دنبال پسر قدبلند مو مشکی میگشت و وقتی دید به نتیجه نمیرسه تصمیم گرفت یه جا دیگه بشینه که با دستِ رو شونه اش نشسته به پشت برگشت .
" دنبال من میگشتی ؟ "
دستاشو تکون داده و خودشو جمع و جور کرد .
" انگار اینجا یکم زیادی شلوغه ... "
" اوه ، اگه نپسندیدی میتونیم جای دیگه ای بریم "
با خودش فکر کرد که قبول کنه یا نه و حتی اگه قبول کنه کجا میتونن برن . به خاطر آخر هفته بودن همه کتابخونه ها شلوغن طوری که جایی برا نشستن نباشه.
" آخه کجا ؟ "
و با جوابی که شنیده بود شکه شد.
" معمولا اینجا زیاد آدم نمیشه به خاطر همین اینجا دعوتت کردم ولی ... فکر کنم خونه ی یکی از دوتامون بریم بهتره "
ندونست باید چی بگه و کمی منمن کرد که مینهو ادامه داد .
" منظور بدی نداشتم . یعنی فقط اینم یکی از گزینه ها بود . نمیخوای نری- "
" اگه خونه تو خالیه میتونیم بریم . خونه من یکم مشکل میشه ..."
مینهو اول از نصفه موندن حرفش شکه شد و بعد با چیزی که شنید گفت
" البته . پس بریم خونه من "
لبخندی زده و باهم به طرف در خروجی حرکت کردن
" چیزه ، من با دوچرخم اومدم ولی ... "
YOU ARE READING
No Rules | Hyunlix
Fanfictionاستاد ، واقعا میخواستم ریکشنتونو ببینم وقتی که بفهمین هر روز با تصور شما چیکارا میکنم