Pt.1

28 5 0
                                    

سال ۲۰۹۰ برای دونگهیوک بدترین سال ممکن بود. تمام اتفاق‌هایی که یک پسر نوزده ساله می‌تواند از آن بترسد، مدام رخ می‌دانند.

"الو؟ جهنم؟"

"سلام هیوک ... متاسفانه اشتباه گرفتی. اینجا خونه‌ی هوانگ رنجونه."


"اوه هی رن! می‌بینم هنوز زنده‌ای."

"اوه هی هیوک! چی باعث شده امروز خودتو حلق آویز نکنی؟"


"فقط فکر کردم یه نفر ممکنه دلش واسم تنگ بشه."

"..."

"الان داری لاس می‌زنی؟"


"چرای داری می‌خندی؟"

"ببخشید بیب آخه اینجا یکی بدجوری روی من کراشه."


"خفه شو."

"هیوک؟"


"بنال."

"..."

"رن؟"

"..."

"چرا اصلا زنگ زدم ..."

"..."

"هی مرتیکه پول تلفنو تو می‌خوای بدی؟"

"پدربزرگم امروز صبح مرد‌."


"..."

"پول تلفن به حساب تو!"

"..."

"هنوز وقت زیاد دار-"


"من باید برم رن. خداحافظ."

سال ۲۰۹۰ برای لی دونگ‌هیوک نوزده ساله به بدترین شکل ممکن شروع شد.

رینگ‌رینگ رینگ‌رینگ رینگ‌ری-

"..."

"به تو هم سلام دونسنگ بداخلاق!"


"کاری داشتی هندری؟ من سرم خیلی شلوغه."

"امروز سگ شدیا ... بگذریم؛ شنیدم تلفنو روی برادر من قطع کردی."


"زنگ زدی شکایت کنی؟ من و رن ده ساله با هم دوستیم."

"خب ... متاسفانه رن تو رو خیلی دوست داره، شکایتی نداشت."


"خب پس کاری نداری؟ پول برق زیاد شده."

"کام آن من! ممکنه این آخرین مکالمه‌مون باشه."


"ازت بدم میاد."

"هی دونگهی-"

بوووق




____________________

سلام به همگی~
خیلی وقته اینجا نبودم، دلم براتون
تنگ شده بود💚

درباره‌ی Sinners باید بگم یه چیزی
شبیه او اینجا بوده. درواقعا دومین
داستان از مجموعه‌ داستان‌های کوتاه
فرشته و انسان.

بیشتر از این توضیح نمیدم، امیدوارم
بخونیدش و بهش عشق بدین و از
خوندنش لذت ببرین. دوستتون دارم.💚

اوقات خوبی داشته باشین.💚

SINNERS | markhyukWhere stories live. Discover now