پسر موخرمایی روی تختش چهارزانو زده بود و به پنجره خیره شده بود. پردههای زرد حریرش را کنار زده بود و با کنجکاوی آسمان پر ستارهی شب را نگاه میکرد. در ذهنش چیزی نمیگذشت جز تصویر نیمهروشن از پسری که سرزده لب پنجره نشسته بود.
سوالهای زیادی داشت که میخواست از او بپرسد. از نظرش پسری که خودش را مارک معرفی کرده بود آدم مرموزی بود. خیلی مرموز. چون او شب قبل از پنجرهی طبقهی چهارم پایین پریده بود اما هیچ بلایی سرش نیامده بود. دونگهیوک فریاد کوچکی زده بود و از پنجره پایین را نگاه کرده بود اما به غیر از گربهای که پایین محوطه پرسه میزد، هیچ نشانهی دیگری از هیچ موجود مرده یا زندهای وجود نداشت.
صدای همسایههایشان کامل قطع شده بود. دیگر گریه نمیکردند. دونگهیوک حدس میزد همهشان مرده باشند؛ و زمانی که صبح صدای ماشین کمکهای اجتماعی را شنیده بود حدسش به یقین تبدیل شده بود.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. چشمهای دونگهیوک شدیدا طالب خواب بودند. پسر هجده ساله خمیازهای کشید و پتوی زرد رنگش را تا گردن بالا کشید. چیزی نمانده بود که خوابش ببرد که صدای آهنگی باعث شد چشمهایش به سرعت رها شدن گلوله باز شوند.
باد نسبتا سردی وزید و پسر موخرمایی به خود لرزید. صدای زمزمهی ملودی ناآشنایی در محوطهی بیرون از آپارتمان میپیچید و آنقدر زیبا بود که دونگهیوک روی زانوهایش ایستاد، لب پنجره رفت و دستهایش را به لب پنجره گرفت و با کنجکاوی به دنبال رد صدا گشت.
اما کسی نبود.
دونگهیوک با ناامیدی نفسش را بیرون داد. با اخمهای درهم و لبهای مچاله که قیافهاش را بامزه کرده بود پایین پنجره نشست و زانوهایش را در شکمش جمع کرد. یک جورهایی زندگی بیهیجان دونگهیوک با ورود یک متجاوز از خواب عمیقش بیدار شده بود. پسر موخرمایی برای چند لحظهی کوتاه ترس، ناامنی، نگرانی، کنجکاوی و هیجان را با هم احساس کرده بود و برای روح محدود شدهاش داخل این دنیا، خیلی زیاد بود. حالا دونگهیوک از تمام این حسها بیشتر میخواست؛ اما نمیدانست چگونه.
با تاریک شدن اتاقش که با نور ماه کمی روشن شده بود چشمهایش گرد شدند. صدایی به گوشش خورد: یوهو؟
و دون.هیوک با شتاب به عقب برگشت. مارک لب پنجره نشست.
- منتظر من بودی ماه کوچولو؟
دونگهیوک بلافاصله تکذیب کرد:
- چی؟ نه چرا چرت میگی! بعدشم تو نباید منو ماه کوچولو صدا کنی چون ما اصلا همو نمیشناسیم.
مارک خندید: خیلی خب هر چی تو بگی.
دونگهیوک با شک و ظن روبهرویش نشست.
- میخوام جواب سوالامو بدی.
مارک شانههایش را بالا انداخت. او مطمئنا میدانست اگر پیش دونگهیوک برگردد باید سوالهای زیادی را جواب بدهد. مارک روی لبهی پنجره چرخید و برخلاف دیشب روبهروی دونگهیوک نشست. پشتش به بیرون بود و اگر کمی تعادلش را از دست میداد، میافتاد؛ برای همین دونگهیوک با نگرانی به او نگاه کرد. مارک با صدای بمش خندید و موهای خرماییاش را بهم ریخت.
- نگران نباش کوچولو.
دونگهیوک به او چشمغره رفت: اصلا به من چه که بیوفتی ...
و با خشم خودش را از زیر دست مارک کنار کشید.
- خب سوال اول ...
مارک مشتاقانه گفت: بپرس.
- واقعا اسمت مارکه؟
مارک با صدای بلندی خندید: این همه سوال بهتر بود کوچولو.
دونگهیوک چشمغره رفت و قیچیای که کنار بالشتش (محض احتیاط چون مارک یک متجاوز بود!) گذاشته بود را سمتش گرفت.
- جرات داری یه بار دیگه اینجوری صدام کن!
مارک دستانش را بالا برد و خودش را عقب کشید.
- اوو اوو آروم باش، باشه ببخشید ... آره اسمم واقعا مارکه! اینو دیشبم پرسیدی.
- پس من مارکر صدات میزنم.
- چی؟
دونگهیوک با شوق و ذوق گفت: مارکر بر وزن پارکره! پیتر پارکر! اون شخصیت موردعلاقمه.
و با همان قیچی به پوسترهای مرد عنکبوتی که تا قبل از آن مارک متوجه آنها نشده بود، اشاره کرد. مارک چینی به بینیاش داد:
- ولی مارکر یعنی ماژیک من فکر نمیک- اوو اوو باشه تسلیم!
مارک وقتی دونگهیوک با قیافهی اخمویی دوباره قیچی را سمتش گرفت، تسلیم شد.
- سوال بعدی ...
مارک که دوباره داشت میخندید سرش را تندتند تکان داد.
- تو کی هستی؟
مارک صورتش را نزدیکتر آورد: فکر نمیکنی هیجان ماجرا به همین تیکهش باشه؟
دونگهیوک پوکر شد. مارک با همان لحن مرموز ادامه داد: بیخیال! داستانو به همین زودی واسهی خواننده کسلکننده نکن!
- الان اصلا بامزه نیستی.
- واقعا؟ ببخشید.
مارک معذب از قبول کردن مارک دستش را مشت گردنش کشید و نگاهش را از او دزدید. مارک نگاهی به ساعتش انداخت و بعد رو به پسر موخرمایی لبخند زد.
- هی ماه کوچولو ...
دونگهیوک ناخواسته سرش را بلند کرد و مارک پوزخند زد.
- پرسیدی من کیم؟
دونگهیوک صاف نشست و سرش را تکان داد.
- خب ... یه فرشتهی مرگ.
- چ...چی؟
مارک لبخند بامزهای زد و خودش را از لب پنجره رها کرد.
***
اوقات خوبی داشته باشید.
YOU ARE READING
SINNERS | markhyuk
Fanfiction"- هی ماه کوچولو ... پرسیدی من کیم؟ خب ... یه فرشتهی مرگ!" در سال ۲۰۹۰ مرگ مانند یک بیماری مسری میماند. در همین دوران است که دونگهیوک نوزده ساله فرشتهی مرگ را ملاقات میکند. ژانر: درام، فانتزی 🍭 این کار دومین کار از مجموعه داستانهای کوتاه فرشته...