Pt.4

19 5 0
                                    

دونگهیوک به پشت روی تختش خوابیده بود. صدای شیون و گریه و زاری که از خانه‌ی همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌آمد خواب را از چشم‌های سرخ دونگهیوک گرفته بود. اگر مرگ مسری بود فردا دونگهیوک را می‌کشت؛ چون در بچگی‌اش همیشه زود سرما می‌خورد.

اما نیست. حداقل نه برای دونگهیوک. مرگ برای خانواده‌هایی مسری است که یک نفرشان می‌میرد. مثل رنجون.

پنجره باز بود و دونگهیوک علارقم نسیم خنکی که می‌وزید پرده‌های زرد رنگش را کشیده بود، چون دلش نمی‌خواست غم شهر داخل اتاقش رخنه کند. در همین حال پدر و مادرش سرخوش‌تر از هر زمان دیگری مشغول گپ و گفت بودند و دونگهیوک برای لحظاتی ازشان متنفر شد. شادی خیلی وقت بود از شهرشان رخت بسته بود، پدر و مادرش چگونه شاد بودند؟

پرده‌ی حریر زرد رنگ تکانی خورد و دونگهیوک فیگور بدنی را از پشت پرده‌ها تشخیص داد. با وحشت از تخت پایین آمد و آن سر اتاق، دورترین نقطه نسبت به پنجره، ایستاد. با ترس و لرز قیچی‌ای که روی میز تحریرش بود را برداشت و سمت پنجره گرفت.

- ک...کی اونجاست؟

فیگور که به شکل خیلی عجیبی به نظر می‌رسد در هوا شناور است، سمت پنجره‌ی دونگهیوک آمد و لب پنجره نشست. پرده‌ی زرد هنوز اجازه نمی‌داد پسر موخرمایی متجاوز نیمه‌شبش را ببیند.

- یوهو؟

فیگور گفت و پرده را کنار زد. دونگهیوک فریاد کشید و روی زمین افتاد. صدای خنده‌ی پدر و مادرش از بیرون اتاق قطع شد: عسلم خوبی؟!

دونگهیوک به چهره‌ی متجاوزی که در نور ماه کاملا سیاه به نظر می‌رسید نگاه کرد. ناگهان متوجه چیزی شد. به طرز عجیبی صدای گریه و زاری همسایه‌شان قطع شده بود. متجاوز پشت به دونگهیوک لب پنجره نشست و پاهایش را آویزان کرد. دونگهیوک آب دهانش را قورت داد:

- آ...آره خوبم...

با صدای بلندی گفت و برخلاف تلاشش صدایش می‌لرزید. پدر و مادرش که خیالشان راحت شده بود، دوباره مشغول خندیدن شدند.

- بچه‌ی شجاعی هستی.

فیگور گفت و دونگهیوک از لحن دوستانه‌اش تعجب کرد. دست‌های لرزانش را روی زمین ستون کرد و بدون اینکه نگاهش را از فیگور بگیرد بلند شد.

- تو کی هستی؟

فیگور آهنگی را زیر لب زمزمه کرد. انگار که اصلا صدای دونگهیوک را نشنیده بود. پسر موخرمایی با احتیاط نزدیک‌تر رفت اما با باد سرد و غیر منتظره‌ای که وزید منصرف شد.

- داشتی پرواز می‌کردی؟

فیگور دست از آهنگ‌ خواندن برداشت.

- چی؟ پرواز؟ احمق نشو خواهشا.

صمیمانه صحبت کردن فیگور باعث شد دونگهیوک هوای سردی را که از او ساتع می‌شود را فراموش کند و دوباره به سمتش قدم بردارد.

- پس چیکار می‌کردی؟

فیگور شانه‌هایش را بالا انداخت: چه اهمیتی داره؟ من فقط اومدم یکم اینجا بشینم چون منظره‌ی قشنگی داره.

دونگهیوک بالاخره به فیگور رسید. تا آنجایی که او می‌توانست تشخیص دهد آن پسر عجیب قیافه‌ی مهربانی داشت. دونگهیوک صرف نظر از اینکه او یک متجاوز است امیدوار بود رفتارش هم مهربان باشد.

روی تختش چهار زانو زد.

- آها تو بچه‌ی طبقه‌ی بالایی؟ همونایی که عزادارن؟ از پنجره آویزون شده بودی؟

این منطقی‌ترین فرضیه‌ای بود که به ذهن دونگهیوک خواب‌آلود می‌رسید. فیگور خندید و معده‌ی دونگهیوک در هم پیچید‌.

- هنوزم داری بهش فکر می‌کنی؟

گفت و سمت دونگهیوک برگشت: بعدشم من بچه نیستم.

دونگهیوک ناخواسته پوزخند زد.

- مطمئنی؟ قیافت میگه تازه از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدی.

- بخاطر اینه که از پوستم خوب مراقبت کردم.

فیگور گفت و دونگهیوک پوکر شد.

- خب پس چند سالته؟

- دقت کردی داری با من خودمونی حرف می‌زنی؟ من اندازه‌ی همه‌ی آدمای این شهر سن دارم!

دونگهیوک آه کشید: فقط قبول کن همسن منی.

فیگور به چشم‌هایش نگاه کرد. دونگهیوک هنوز هم نمی‌توانست قیافه‌اش را خوب تشخیص دهد. بدون اینکه جوابی به حرف دونگهیوک بدهد خندید و نگاهش را گرفت.

- آدم جالبی هستی.

- منظورت چیه؟

- می‌تونی مارک صدام کنی، ماه.

- ماه؟ چرا سوالامو می‌پیچونی؟ واقعا اسمت مارکه؟

فیگوری که خودش را مارک معرفی کرده بود شمرده شمرده گفت: چون صحبت کردن با تو مثل نگاه کردن به ماه لذت بخشه و بله، واقعا واقعا اسمم مارکه.

دونگهیوک ساکت شد. مارک سمتش برگشت. خندید و قبل از اینکه از لب پنجره پایین بپرد گفت: یه وقت جوگیر نشیا.

___________________

اوقات خوبی داشته باشین.💚

SINNERS | markhyukWhere stories live. Discover now