خورشید اون روز میتونست متفاوت تر طلوع کنه اما ابرای تیره این حق رو نداشتن که برای تهیونگ خسته از روزمرگی، بارون به ارمغان بیارن!همونطور که به سرعت تخم مرغ هارو توی یه کاسه ی گود میشکوند، حواسش بود که جیمین از روی شونهاش به سمت زمین سقوط نکنه
تهیونگ: انقدر تکون نخور فسقلی...
به جیمینی هشدار داد که بدون رحم دو مشت از موهاش رو به چنگ گرفته و مثل موش سرآشپز به هر سمتی که مغزش بهش فرمان میداد میکشید و همزمان تخم مرغ هارو به کمک چنگالی هم زد که به تازگی از زیر آوار بیرون کشیده و دور از چشم جونگکوک فقط با یه فوت پاکش کرده بود!
تهیونگ: جیمینا؟! میشه انقدر تکون نخوری؟! اگه روی زمین بیفتی ممکنه مثل آپا کوکی دستت بشکنه
جیمین بدون توجه به آخرین هشدار تهیونگ، دسته بزرگتری از موهای پدرش رو به چنگ گرفت و همونطور که جیغ میزد، چنان عمیق کشید که تهیونگ رو به ناله بندازه و باعث بشه تا کاسه رو با حرص به سطح کوچیک پیشخون که به تنها ردیف کابینت های ته اتاق وصل بود بکوبه و سپس جیمین رو با همون میزان از خشم از روی شونه هاش بلند کنه و به زمین برگردونه
جیمین همونطور که دستاش به سمت جلو مونده بود و طوری که انگار موهای تهیونگ رو هنوز به چنگ داره، مشتاشو روی هوا نگه داشته بود، به حالت شوکه به پدرش خیره شد که به سر کارش برگشته و تخم مرغ های فلک زده رو با چنگال کتک میزنه
لباش به آرومی به سمت پایین متمایل شدن و چشمای تهیونگی که با شیطنت به سمتش چرخید اما طوری نشون نداد که انگار داره اون کوچولو رو یواشکی دید میزنه
لبایی که برچیده شده بود تا به آرومی اشک بریزه، با به صدا درومدن در و رخ نمایی آپا کوکی که تازه از حموم مشترک آپارتمان به خونشون برگشته و حوله به سر گرفته، شدت گرفت و به شیون تبدیل شد
طولی نکشید که جونگکوک خودش رو به سمت جیمین بکشونه و همونطور که به سختی زیر پای مینی خم میشه، به پشت زانوی تهیونگ ضربه بزنه
تهیونگ: آخ
تهیونگ چنگال رو توی کاسه رها کرد و به سمت پدر و پسری چرخید که بدون توجه به اون توی بغل همدیگه هل شدن
تهیونگ: منم درد دارم!
همونطور که دست به کمر ایستاده بود به سمت جیمینی که هنوز اشکاش روی گونش روانه میشدن، به طور نمایشی اخم کرد و باعث شد تا جونگکوک کفری تر بشه
تهیونگ: تو حق نداری نسبت به من انقدر بی تفاوت باشی! اونم زمانی که من دیشب...
چشمای جونگکوک به سرعت با یادآوری شب گذشته درشت شد و برای بستن دهان تهیونگ فریاد کشید
جونگکوک: کجات درد میکنه که بچه رو به گریه انداختی لعنتی؟ بگو تا بشنوم!
تهیونگ نیشخند پیروزمندانه ای زد و با افتخار گفت:
YOU ARE READING
Bamzi / بــامــزی
Fanfictionاگه عاشق تصور کردن ویکــوک در نقش پــدر هستی، اصلا بامــزی رو از دست نده فیکشــن: بــامــزی BAMZI کاپــل: ویـکـوکــ VKOOK ژانـر: رمنــس❤️، فلــاف، اسمــات،درام نویسنـده: مهتــا ═════════════════════════ کی فکرش رو میکرد که تنها وارث شرکت بین الملل...