Part 2

274 57 26
                                    

کش و قوسی به بدنش داد و چشم هاش رو از هم فاصله داد؛بعد از اینکه تمام شب عروسی رو مشغول مست شدن کرده بود چیز های زیادی به یاد نداشت و همین حالا هم سر درد وحشتناکی رو داشت لحاف خاکستری رنگ رو از روی بدنش کنار کشید و نگاهی به تنها لباسی کرد که فقط بالا تنه تا وسط رون هاش بدنش رو کاور می‌کرد، کرد.

آهی از سر سردرگمی کشید و با کنجکاوی داخل اتاق چهل متری گشت تا بتونه چیزی برای پوشیدن پاهاش پیدا کنه.

بعد از کمی گشتن داخل کشو ها شلوارکی از کشو بیرون کشید و به بیرون از اتاق راهی شد.

داخل راهرو دو در دیگه هم وجود داشت که بخاطر سردرد ‌ش نادیده گرفت و به طرف پله های چوبی حرکت کرد تمام خونه از چوب درست شده بود که حس خوب می‌داد و باعث می‌شد خنکی رو داخل وجودش حس کنه.

حس خنکی خوبی میداد و کمی از اضطرابش کم می‌کرد.

وقتی از پله های مارپیچی شکل پایین اومد با دیدن سالن بزرگی که چند فرد سیاه پوش درش قرار داشتن با چشم های کنجکاو نگاهشون کرد که با اومدن یکی از اونها طرفش سوالی نگاهش کرد.

_صبح بخیر آقا، آقای جئون گفتن برید به سالن غذا خوری.

سری تکون داد ولی فوری به یاد آورد که اون آشنایی با خونه نداره.

_ببخشید سالن غذا خوری کدوم طرفه؟

_دنبالم بیاید

به دنبال مرد راه اوفتاد دلش از گرسنگی ضعف میکرد ولی در همین حال هم حالت تهوع داشت در حالی که هیچ چیزی توی معدش وجود نداشت.

خدا رو شکر خونه برخلاف انتظارش اونقدر بزرگ و پیچ در پیچ نبود چون با رد شدن از راهرو و باز کردن تنها درش به سالن رسیدن.

با باز شدن بین کل از اومدنش پشیمون شد ترجیح میداد از گرسنگی بمیره تا اینکه پاش رو اینجا بزاره.

نگاه تمام حاضرین دور میز بهش بود، آب دهنش رو قورت داد و تعظیم کوچکی به نشانه ادب کرد.

_بیا بشین اینجا عزیزم.

نگاه پکرش رو به همسرش داد که با چشم هاش به صندلی خالی کنارش اشاره می‌کرد.

عزیزم؟! اونا فقط یه بار همدیگه رو دیده بودن؛ این دیگه چی بود
داشت جلوی پدر مادرش نقش بازی میکرد، خب واسش مهم نبود.

_عزیزم؟

و این صدای هشدار دهنده جونگکوک بود که از افکارش اون رو بیرون آورد.

لبخند معذبی زد و با شرم نگاهش رو از جمع گرفت و روی صندلی کنار جونگکوک قرار گرفت.

نهار در سکوت کامل سرو شد که به نفع یونگی بود اونقدر گرسنه بود که اگه کسی اون رو مورد خطاب قرار میداد نمیشنید چون غذا فعلا براش اولویت اول رو داشت.

هنگامی که بعد از خوردن لقمه‌اش سرش رو بالا می‌اورد میتونست نگاه خیری پسره جوونی رو ببینه و بعد از گرفتن مچش دیگه بهش نگاه نمی‌کرد.

توی مراسم هیچ یک از این دو تا رو ندیده بود و هیچ ایده‌ای براش نداشت.

وقتی دو خدمتکار مرد و زن میز رو جمع میکردن، پدر جونگکوک نگاه سنگینش رو بهش داد.

_ایشون پسرم جئون تهیونگ هستش

به پسره سفید پوشی اشاره کرد که با تکون دادن سرش پاسخش رو داد.
مو‌های طلایی و همینطور رنگ صورت طلایی پسر میدرخشید.

_و در کنارش دخترم سانا.

دختری که موهاش رو بافته بود و بعلاوه لباس زرشکی رنگی که پوشیده بود به خوبی روی تنش نشسته بود.

و با نگاه خیره‌ای که همه بهش داشتن انگار منتظر زدن حرفی از طرفش بودن.

_منم یونگی‌ام از دیدنتون خوشوقتم

_تهیونگ و سانا دیروز نتونستن توی عروسی‌تون حضور پیدا کنن چون ژاپن نبودن.

لبخند دروغی زد:مشکلی نیست.

و به همین صورت مکالمه نه چندان خوشایند به پایان رسید.
انگار که همه منتظر فرصتی بودن تا از اتاق به بیرون فرار کنن.

قبل از رفتن میتونست صدای پدر جونگکوک رو بشنوه که با صدای عصبانی بهش میگفت به اتاقش بیاد.

البته که به اون ربطی نداشت در واقع اصلا براش مهم نبود.

الان تنها چیزی که میخواست رفتن به گلخونه تقریبا کوچکش بود؛ بعد از پوشیدن یه تی‌شرت سفید بزرگ و شلوار راحتی به طرف بیرون راه اوفتاد به محض بیرون رفتن دو بادیگارد کنارش قرار گرفتن.

اول فکر کرد که اشتباهی شده ولی وقتی قدمی به جلو برداشت و اون دو نفر مثل یه ماشین برنامه‌ریزی شده ازش تقلید کردن
پلکی از روی گیجی شد.

با چرخیدن به طرف اون دو فرد عضله‌ای با چشم های های بزرگ شده نگاهش رو بهشون داد.

_امم شما...

مرد سیاه پوش وقتی دید که پسر برای ادامه حرفش مردد هستش با لحنی معمولی حرف زد:بله، رئیس جئون بهمون دستور دادن در هنگامی که خارج از خونه‌اید ازتون مراقبت کنیم.

_اها

و میدونست که اگه باهاشون مخالفت کنه هیچ فایده‌ای نداره چون رئیس واقعی اون نبود.

بعد از اینکه وارد ماشین سیاه رنگ شد سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و رو به راننده کرد و آدرس گلخونه رو لب زد.

در تمام طول مدتی که سر کارش بود دو بادیگارد کنار در نگهبانی میدادن و به محض ورود مشتری با نگاهشون اون بدبخت ها رو سوراخ میکردن که البته یونگی بهشون درخواست داخل اومدن رو داد ولی اونها با جواب اینکه"دستور رئیس هستش" دست رد به سینش زدن.

تقریبا ساعت هشت شب بود یعنی هشت ساعت تمام داشت کار میکرد.
اهی از خستگی از بین لب هاش در رفت.

نیاز به یه چرت کوچک داشت.
در طی طول راه رسیدن به خونه یک‌هو چشماش گرم شد و سرش روی شونه بادیگارد مو طلایی اوفتاد.

این پارت توی چنل هم اپ میشه پس نگران نباشید

نظرتون راجب کارکتر ها چیه
پارت بعد بیشتر دربارشون میفهمین؟
هنوز به داستان اصلی موندیم پس عجله نکنید. این هم از این پارت بعد از مدت ها با روی خوش از فحش ها و گله هاتون استقبال میکنم.

برای پارت فردا آماده باشین.

Forced MarriageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang