چشماشو اروم باز کرد و با سقف سفید رنگ اتاقشون روبه رو شد..
به بقلش نگاه کرد و با دیدن خالی بودن اون قسمت تخت غلت زد و خودشو روش انداخت و سرشو تو بالش فرو برد..
نفس عمیقی کشید و عطر مرد مورد علاقشو وارد ریه هاش کرد..
کمی تامل کرد..بو کمرنگ بود...
و این یعنی اون مرد دیشبم توی اتاق کارش خوابش برد..چند دقیقه توی اون حالت موند و بعد سرشو بلند کرد..موهای بلندش روی صورتش پخش شده بود و جلوی دیدشو گرفته بود..
عضلات دست و پاشو کشید و به اطرافش نگاه کرد..
مثل همیشه مردش پرده هارو کشیده بود..
میدونست یونجون با برخورد نور خورشید به چشماش بیدار میشه..
لبخندی زد و دوباره غلت زد و روی تخت نشست..
خمیازه ای کشید و ساعت رو نگاه کرد.. 8:12
هوفی کشید و بلند شد..
سمت دستشویی رفت و مسواک زد..
از دوش گرفتن صبگاهی متنفر بود..
برخلاف همسرش..
اون هر روز صبح دوش میگرفت..
هیچ وقت نمیتونستی روی پوستش ردی از عرق ببینی..
اون همیشه مرتب بود...
در اتاق رو باز کرد و با پشمک سفیدی که به سرعد داخل شد مواجه شد...
اروم خندید و خم شد و گربه سفید رنگ و مخملی رو برداشت: خوب خوابیدی پرنسس؟
گربه میویی کرد و تو بقل یونجون لم داد..
یونجون وقتایی که میو توی اتاق بود نمیتوست بخوابه..
اون گربه وروجک همیشه رو شکمش میخابید و دمشو به بینی یونجون میمالید و پسرو بیخواب میکرد..
پس مجبور بود شبا درو ببنده و اون گربه شیطونو تو حال تنها بزاره..
درحالی که میو رو نوازش میکرد از اتاق بیرون رفت و بوی قهوه بینیشو نوازش کرد..
یونجون به کافئین اعتیاد پیدا کرده بود..
حس میکرد بدون اون نمیتونه زنده بمونه..
برای همین پسر کوچیکتر فقط بهش روزی یبار اجازه مصرف قهوه میداد..
با دیدن صبحانه چیده شده روی میز لبخندش پر رنگ تر شد..
سمت اشپزخونه رفت و با گذاشتن ماگ ریز دستگاه قهوه ساز به صدای ریزش مایع توی ماگو گوش کرد..
سمت یخچال رفت با دیدن یادداشتی اونو خوند..
*امروز شام خونه مادرم اینا هستیم*
*دوست دارم*
YOU ARE READING
Our dream love
Romance«عشق رویایی ما» +نمیفهمم یونجون! _مسئله همینهه سو!! اینبار فریاد یونجون کل فضای خونرو پر کرد.. یونجون سرشو پایین گرفته بود..ولی ریز سریع اشکاش و هق هقاش کاملا گریشو لو میداد.. _مسئله همینه سو...تو هیچ وقت نمیفهمی... سرشو بالا اورد و سوبین با ب...