تلاش میکرد با گاز گرفتن لبش و فشار دادن ناخوناش به کف دستاش کمی از حس وحشتناکی که داشت کم کنه..
وسط مهمونی چشن ازدواجش بود و اوضاع اصلا جالب نبود..
سوبین تا الان شرکت بود و داشت به حسابایی که پدرش بهش سپرده بود میرسید..یونجون واقعا درک نمیکرد چرا باید یه نفر روز مهمونی نامزدی پسرش انقدر کار بهش بده..
بحرحال این دلیلی بود که چوی یونجون تنهای تنها بین چندین نفر وایساده بود و درحالی که جام نوشیدنی توی دستشو حرکت میداد با لبخند فیکی و خنده های مصنوعی بهشون گوش میداد..
میتونست نگاهای ادمای اطرافش که دنبال شخص دوم این مهمونی هستن رو ببینه و فقط با جمله ی:«اوه اون توی ترافیک مونده» سعی میکرد دست به سرشون کنه..و الان بلخره بعد دو ساعت توی دستشویی عمارتشون پناه برده بود و با قفل کردن در پشتش نشسته بود..
استرس داشت..
بهتر بگیم..
درحد مرگ استرس داشت..
کاملا مطمعن بود سوبین اگه کارایی که بهش گفته شده رو انجام نده به مراسم نمیاد..همسرش بیش از حد دنبال تایید خانوادش بود..
حتی وسط جشنی که فقط برای اون همسرش گرفته شده..
انقدر که مطمعن بود جشن رو فراموش کرده..به موهاش چنگ زد و تلاش کرد نفسای نامنظمشو اروم کنه..
قلبش تلنگرای ارومی میزد ولی اصلا وقت رسیدگی بهشو نداشت..
الان فقط نیاز داشت پسر کوچیکتر بیاد و بغلش کنه و بهش بگه متاسفه..
اون واقعا به سوبین نیاز داشت..صدای در زدن اومد..
صداشو صاف کرد: متاسفم چیزی رو لباسم ریخته الان میام..
صدای ناواضحی از پشت در اومد: یونجون؟!..تهیونم
برای لحظه ای خیالش کمی اسوده شد..
بلند شد و قفل درو باز کرد و سمت روشویی رفت..
تهیون وارد شد و بعد درو دوباره قفل کرد و سمت پسر برگشت و کراواتشو کمی شل کرد: هی اون سوبین لعنتی کدوم گوریه؟!یونجون درحالی که توی اینه به چهره خودش خیره بود اهی کشید و با انگشتاش لبه های روشویی رو محکم گرفت: گفت توی شرکت کار داره..
صدای عصبی تهیون اومد: اون مرتیکه نمیدونه امروز چه روز فاکی ایه؟!!
باصدای تهیون حس میکرد تحملشو از دست داده و میخواد بزنه زیر گریه..
عاجزانه گفت: تهیون خاهش میکنم داد نزن..تهیون که حالا متوجه حالت وحشتناک پسر روبه روش شده بود با نگرانی سمتش رفت و اونو سمت خودش برگردوند: منو نگاه کن چوی..
بلخره پسر بزرگتر سمتش برگشت و تهیون با دیدن چشمای لرزونش نیاز داشت همین الان اینه دستشویی رو توی سر سوبین خورد کنه..اروم دستشو دو طرف شونه پسر گذاشت و به چشماش خیره شد و لحنشو اروم کرد: یونا...میخای کلا از اینجا بپیچیم و بریم یجا دیگه؟...مثل سینما..
یونجون با بستن چشماش لبخند تلخی زد: کاملا حاظرم انجامش بدم..
•من جدیم..
یونجون چند ثانیه به چشمای مسمم پسر خیره شد و اروم خودشو تو بقل پسر کوچیکتر کشید..
سرشو روی شونش گذاشت و با دستاش به لباسش چنگ زد..
YOU ARE READING
Our dream love
Romance«عشق رویایی ما» +نمیفهمم یونجون! _مسئله همینهه سو!! اینبار فریاد یونجون کل فضای خونرو پر کرد.. یونجون سرشو پایین گرفته بود..ولی ریز سریع اشکاش و هق هقاش کاملا گریشو لو میداد.. _مسئله همینه سو...تو هیچ وقت نمیفهمی... سرشو بالا اورد و سوبین با ب...