♡part 5♡

219 32 12
                                    

صدای زدن رمز در رو شنید..
نفسشو حبس کرد و دستشو دور ماگش محکم کرد..
وقتی داخل شدن شخصی رو حس کرد چشماشو بست..

صدای پا رو اطراف خونه شنید تا به اشپزخونه رسید...
سوبین وارد اشپزخونه شد و با همسرش که پشت بهش درحال دست کردن قهوه بود نگاه کرد..
خیلی خسته بود..
واقعا زیاد: س...سلام
سر تکون دادن یونجون رو دید..
میدونست باید بره و از دلش در بیاره..
اون به مراسم جشن عقدش نرفت..
چه چیزی از این بدتر...
اما اینکاری بود که پدرش بهش داد..

نزدیک پسر شد: یونجون..
یونجون قلبش لرزید اما بدون برگشت گفت: باید حرف بزنیم سو..
+میشه بزاریمش فردا؟
_نه...فقط چند کلمس..
+میشنوم..

تمام تلاششو کرد کلمات رو درست و بدون مکث و لکنت از دهنش بیرون بفرسته: باید...طلاق بگیریم..
سوبین اما چند لحظه هنگ کرد...
داشت خواب میدید مگه نه؟!
یونجون اومده بود و بهش گفته بود باید طلاق بگیرن؟!
این چه کابوسیه؟!

یه قدم جلو رفت: چ...چی؟!
یونجون برگشت اما سرش پایین بود..
نمیشد صورتش رو دید: باید طلاق بگیریم سو..
+یعنی چی!
با صدای داد سوبین تن و بدنش لرزید: ما...من...دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم..

+نمیفهمم یونجون!
_مسئله همینهه سو!!
اینبار فریاد یونجون کل فضای خونرو پر کرد..
یونجون سرشو پایین گرفته بود..ولی ریز سریع اشکاش و هق هقاش کاملا گریشو لو میداد..
_مسئله همینه سو...تو هیچ وقت نمیفهمی...
سرشو بالا اورد و سوبین با بهت به قیافه گریونش نگاه کرد..
_هیچ وقت..نمیفهمی چه جوری داری زندگیمو جهنم میکنی..
هقی زد: و هیچ وقت نمیفهمی با این حال تا اخرین لحظه زندگیم میخوام کنارت بمونم...

سوبین یه قدم دیگه نزدیک شد: من...ولی...چرا؟
یونجون اما دیگه حواسش سر جاش نبود..
قلبش به شدت تیر میکشید..
حس میکرد داره هوشیاریشو از دست میده...
دستشو به اپن گرفت ولی لیز خورد و سقوط کرد..
زمانی که سوبین دید یونجون درحال افتادنه سریع واکنش نشون داد و سمتش دوید: یون!

یونجون توی اغوشش افتاد..
سوبین ترسیده تکونش داد: یون!..یونجون به من نگاه کن..
چشمای بسته یونجون بیشتر ترسوندش...
نفهمید کی اشکاش جاری شدن: خواهش میکنم یون!..
ذهنش کار نمیکرد..
مثل یه پسر بچه کوچیک که اسباب بازیشون شکسته نشسته بود درحالی که یونجون رو بقل کرده بود بلند بلند گریه میکرد..

حدودا دو دقیقه طول کشید تا به خودش بیاد..
با اطراف نگاه کرد درحالی که بغض داشت با هق هق های کوتاهی دنبال یه راه میگشت..
بلخره ذهنش کار کرد و دستاش رو پشت شونه و زانوی پسر بیهوش گذاشت و بلندش کرد...
سمت در دوید و از اپارتمان بیرون رفت..
کل پارکینگ رو دوید و وقتی به ماشینش رسید یونجون دل داخلش گذاشت و پشت فرمون گذاشت..

Our dream loveWhere stories live. Discover now