♡part 3♡

166 29 4
                                    

با صدای زنگ خوردن گوشیش با ناله سرشو بلند کرد و به شماره نگاه کرد..
حالت گریه رفت و گزینه اتصالو زد: چیه..
_تهیون...
با شناختی که از پسر داشت اهی کشید و فهمید روز تعطیلش از بین رفته: چیکار کنم...

یونجون درحالی که ناخونشو میجویید و سرش توی برگه ها میچرخید گفت: امروز قرار بود برادر سوبینو ببرم بیرون..ولی کارا وحشتناک پیش میره و نونا ازم میخواد کنفرانس هفته دیگرو الان بدم..
•و من باید اون ادمو ببرم بیرون...
_اون بچه واقعا خوبیه...ارومه و خونگرمه...فقط ببرش شهربازی و سینما...اگه یه رستورانم رفتید خوبه...ولی خیلی شلوغ نباشه چون از شلوغی میترسه..

•فهمیدم..
_ممنونم..
•اضافه حقوق..
یونجون ناخداگاه اروم خندید و باعث شد تهیون بیصدا لبخندی بزنه: بهش فکر میکنم کانگ
تلفونو قطع کرد و گوشه ی تختش انداخت..
اهی کشید و به سقف خیره شد..
چشماشو بست و تلاش کرد لبخند پسرو تصور کنه..

صدای الارم اومد..
«1 پیام دریافتی از مدیر روباه»
« چوی سانگبین کلاس دوازدهمه و مدرسه روشنگران میره..
ساعت 3:30 تعطیل میشن»

پیامو خوند و پلک زد: نباید یه عکسم میداد؟!
__________________________________
با پرت شدن کیفش تو صورتش دستاشو ضربدری روی سرش گذاشت..
&چه حسی داره به عنوان اخرین وارث چوی بزرگ انقد بدبختی؟!
یکی از پسره با خنده گفت و بقیه هم به حرفش خندیدن...
توی کوچه تنگ و تاریک گیر افتاده بود..
یونیفورم مدرسش کثیف و کمی پاره شده بود..
تمام وسایلای کیفش روی زمین گل الود ریخته بود..

تلاش میکرد گریه نکنه..
امیدوار بود اون ادما زودتر خسته شن و تنهاش بذارن..
ناخواسته اولین قطره اشکش ریخت و با دستش صورتشو گرفت تا مشخص نشه..
خودشو جمع کرده بود تا ضربه های اونا کمترین اسیبو بهش بزنه..

چرا انقد بدبخت بود؟!
واقعا چرا..

چرا هیچکس کمکش نمیکرد...
چرا نمیتونست دربارش با هیونگاش صحبت کنه..
واقعا چرا..

•هی!
صدای فریادی از سرکوچه اومد: دارین چه غلطی میکنین؟!
تلاش کرد از بین دستاش به فردی که داره حرف میزنه نگاه کنه..

پسر سر کوچه وایساده بود و بهشون نگاه میکرد..
افتاد روش افتاده بود و میدرخشید..
اون فرشته بود؟
فرشته نجاتش؟!
توجهش به موهای ابی پسر جلب شد..
یه فرشته نجات مو ابی؟...

#بزن به چاک..
یکی از پسر ها فریاد زد...
پسر هوفی کشید و شروع کرد کتشو دراوردن و راه رفتن: حتما باید بزنم سرویستون کنم برین پی کارتون؟!
یکی از پسرا نزدیکش شد و قبل اینکه هرکاری کنه مو ابی یه مشت تو صورتش زد..

سردسته جمع رو به بقیه گفت: امروزو دیگه بسه بیاید بریم..
و سمت طرف دیگه کوچه دویدن..

همچنان به پسری که نزدیکش میشد خیره بود..
پسر بزرگتر وقتی بهش رسید خم شد و نزدیکش شد..
باز گارد گرفت..
مو ابی دستاشو بالا اورد: فقط میخام بدونم صدمه دیدی یا نه....

Our dream loveWhere stories live. Discover now