Part 01

83 23 16
                                    


تازه وارد دبیرستان شده بودم که دیدمش. یه پسربچه که فقط قد بلند کرده، با موهای چتری و چشم‌های سرشار از شیطنت. پسربچه‌ای که به من زندگی کردن رو یاد داد، برام هدف ساخت و بهم انگیزه داد تا برای اون هدف تلاش کنم.

اون مثل خودم بود. هیچ‌کدوم‌مون وضع مالی خوبی نداشتیم و حقیقتا این‌طور نبود که با این وضعیت کاملا اخت شده باشیم، ولی سعی می‌کردیم کنار هم، بهش فکر نکنیم.

کریستوفری که هیچ آینده‌ای رو برای خودش در نظر نداشت، حالا رویا داشت. کریستوفر حالا می‌خواست هدایت‌گر یه پرواز باشه. می‌خواست یه خلبان بشه، رویایی که به کمک اون ساخته و ادامه داده شد.

حالا من این‌جام؛ خلبان شکست‌خورده‌ای که دنبال یه راه واسه فراره و شاید، یه ناجی تو این مرداب.

می‌تونم به عقب برگردم، می‌تونم اون رویا رو بکشم، می‌تونم هیچ‌وقت با اون پسر آشنا نشم و دوباره تبدیل به همون کریسی بشم که از زنده بودن، فقط نفس کشیدن رو بلده؛ اگر در ازاش اون برگرده.

****

ناجی؛ این کلمه بدون هیچ پسوند یا پیشوندی، با یه فونت درشت و زیبا روی اون تابلوی زیتونی رنگ با حاشیه‌ی برگ‌های زرد و نارنجی، نوشته شده بود. بین ساختمون‌های اطرافش که اغلب ظاهری مدرن و لوکس داشتن، مثل خونه‌ی گرمی بود که با کمی خلاقیت، به جایی که الان هست تبدیل شده.

اون قسمت، دیوارها، در و پنجره و و طاقچه‌های کوتاهی که از بیرون مشخص بود پر شدن از گلدون‌های کوچیک کاکتوس، پرده‌های سبز رنگی که کنار زده شده؛ با ربان همرنگ‌شون بسته شدن و اجازه‌ی دیده شدن فصای داخلی ساختمون رو می‌دادن؛ امن به نظر می‌رسید.

در رو هول داد و نگاهی به اطراف انداخت. در و دیوارهای آجری که قسمت کوچیکی از دیوار، نزدیک به پنجره، پر شده با تابلوهایی از نقاشی‌های ونگوک، تصویر نویسنده و هنرمندان بزرگ و جملات خاصی از نوشته‌هایی که چان می‌تونست بعضی‌شون رو به یاد بیاره.

دریچه‌های لوزی شکلِ چیده شده از کتاب روی دیوار، قفسه‌های بزرگ کتاب و گلدون‌هایی که هر گوشه و کناری می‌شد پیداشون کرد. مثل یه غرفه‌ی کوچیک، گوشه‌ی اون محیط و سازگار با فضای اون‌جا، یه دختر و پسر ایستاده بودن که قهوه و کیک می‌فروختن.

سبز و قهوه‌ای بیشترین رنگ‌های به کار رفته در چیدمان اون مکان به نظر می‌رسیدن‌.
تلفیق هنر و وایب نوستالژیکش اون‌جا رو خاص‌تر از چیزی که چان تصور می‌کرد، جلوه می‌داد.

به پسری که مشغول مرتب کردن کتاب‌ها بود، نزدیک شد و صداش رو صاف کرد.

"می‌بخشید؟ می‌تونم مدیر این‌جا رو ببینم؟ برای آگهی‌تون اومدم."

𝑆𝑎𝑣𝑖𝑜𝑟 '𝐶ℎ𝑎𝑛ℎ𝑜'Where stories live. Discover now