چند روزی از شروع کارش در ناجی میگذشت. تو این مدت به شناخت محدودی از کارکنان اونجا رسیده و میتونست منظور مینهو از طریق معرفی کردن خودش رو، بفهمه.
غروب اون روز، به شدت شلوغ بود و عملا همهشون مشغول بودن. چان فعلا کاری مربوط به وظایف خودش نداشت پس به ریونا و فلیکس کمک میکرد. رفتار فلیکس نه به سردی جی و نه به گرمی مینهو بود. خیلی معمولی و بیتفاوت و آخرین نفر، سونگهون؛ اون پسر به شدت درونگرا به نظر میرسید. تا جایی که میتونست از جمع فاصله میگرفت و کوتاه و تککلمهای صحبت میکرد. به خوشتیپی برادرش بود، چان خوشحال بود که این جا کسی تصمیم به صمیمیت زوری نداره. اینکه هم به خودشون و هم به چان، برای شناختن هم فرصت میدادن.
ناجی فضای شیرینی داشت. اکیپهای شاد و بانمک دبیرستانی، کاپلایی که برای دیت اونجا میاومدن و حتی کسانی که یه گوشه، کتاب میخوندن و یا نقاشی میکردن.
دیدن همچین روزمرگیهایی براش حس خوبی داشت. سالها بود که خودش رو با کار و سفرهای مختلف درگیر کرده و به هیچ چیز جز این فکر نمیکرد، پرواز رویاش بود؛ ولی چان اونقدر درگیرش شد که از دلیل اون رویا غافل بشه.
بین اعضای ناجی، جی عملا بروز میداد که از چان خوشش نمیاد. چان اهمیتی نمیداد ولی به خوبی حس میکرد که اون پسر چقدر میترسه از صدمه دیدن خودش و اطرافیانش.
میتونست ببینه که به طور محسوسی نسبت به برادرش، ریونا و مینهو عکسالعمل نشون میده و بالعکس، انگار فلیکس هم تو تیم کسانی بود که اون پسر چندان دل خوشی ازشون نداشت.
و خوب.. نگاههای سرشار از حسرت اون پسر به ریونا رو هم میدید. نمیدونست چه چیزی درون ناجی در جریانه ولی داستان هر کدوم از اونها، باید جالب میبود.
"خسته شدی؛ قهوه میخوری؟"
با صدای تنها دختر ناجی، نگاهش رو از قفسهی کتابها گرفت و بهش داد. نزدیک به شب بود و حجم کاریشون به آرومی داشت کمتر میشد.
"البته.. بهش نیاز داشتم."
گفت و ریونا هم به نزدیکترین صندلی اشاره کرد.
"اگه قهوه یا کیک خاصی دلت خواست، میتونی به من بگی. من خدای کیک و شیرینیام."
با خودشیفتگی و لبخند بامزهای گفت و چان در جوابش، لبخند متقابلی زد و تایید کرد. قهوهی خودش رو برداشت و بو کشید.
"بعدا بهم بگو چطور قهوهای دوست داری تا همون رو واست بیارم."
"جز مینهو شی هنوز کسی من رو نپذیرفته. رفتار گرم تو با بقیه متفاوته."
ریونا شونه بالا انداخت.
"اونا دیر اعتماد میکنن، ولی بعدش بهت نشون میدن که چرا ما ناجی رو خانوادهی خودمون میدونیم؟"

BẠN ĐANG ĐỌC
𝑆𝑎𝑣𝑖𝑜𝑟 '𝐶ℎ𝑎𝑛ℎ𝑜'
Fanfiction"ناجی" جایی که قراره یه منبع نور باشه، منجی باشه و امید بده؛ شاید به یه خلبان شکستخورده، یه فیگور اسکیتر که رویاهاش کشته شدن، برادری که منتظر لبخند تنها کسشه و یا کسانی که ناجی براشون، یه سرپناهه. شاید هم همون کسی که ناجی رو ساخت، درحالی که خودش غ...