𝔓𝔞𝔯𝔱 20

2K 195 65
                                    

هجوم اشک به چشم هاش رو حس میکرد اما با فرو دادن توده ی سنگین داخل گلوش سعی در پس زدنش داشت.

میتونست همون لحظه اون خونه و اعضای داخلش که خانواده ش محسوب میشدن؛ تنها بزاره و فرار کنه و دیگه هیچوقت، هیچوقت برنگرده.

اما چیزی مانع میشد یا اینکه این پاهای جونگ‌کوک بودن که سنگین شده توان حرکت نداشتن‌.

با تکرار مداوم اسم "خاکستری " ، "تهیونگ " خودش رو تا حدی اروم کرد. نفس کوتاهی از دهان کشید و نگاهش رو بالا گرفت.

مادرش همچنان منتظر حرف یا جوابی از طرف جونگ‌کوک به پارچه ی نارنجی رنگ شلوارش خیره شده بود و اما سرد شدن دستای جونگ‌کوک که داخل دستاش حبس بودن رو حس میکرد.

امیدوار بود جونگ‌کوک با این ازدواج موافقت کنه چون در این صورت زندگیشون نابود میشد.
جئون با خودخواهی هاش دو سوم از سهام های شرکتشون رو از دست داده بود.

آینده شون به تصمیم جونگ‌کوک مربوط میشد.

لبخند خشک شده روی لب هاش رو ترمیم کرد و همچنان که نگاهش رو به شلوارش دوخته بود، لب به سخن باز کرد؛

_پدرت بیشتر سهام های شرکت مون رو از دست داده... چیزی برامون باقی نمونده! میدونم که پدرت خیلی تو رو اذیت کرده و هیچوقت نتونسته پدر خوبی برات باشه... حتی، منم همینطور!... اما کوک توهم باید درکمون کنی که به جز تو فرزند دیگه ای نداریم، کاش میتونستم الفایی رو به دنیا بیارم تا انقدر تورو تحت فشار نمیزاشتیم، تو به عنوان یه امگا نقش کمرنگی رو در زندگی ما ایفا کردی ولی میتونی با قبول این خواسته مون همه چی رو جبران کنی! شاید خواسته ی زیادیه نمیدونم ولی آینده ی ما به جواب تو بستگی داره عزیزم.

سنگدل یا بی رحم و خودپرستی؟
کدوم یک از این ها با شخصیت خانواده ش رقم میخورد؟

با اشک سر تکون داد، دیگه براش مهم نبود که مادرش اشک هاش رو میبینه یا نه.
خواستش بیرون رفتن زودتر از اون خونه بود.

صدای لرزون و لحن شکسته و ارومش هر دلی رو به درد می‌آورد.
ولی مادرش دل نداشت تا از گفته هاش پشیمون بشه و با گرفتن دست های سرد و لرزونش ازش معذرت خواهی کنه که همچین درخواست سنگینی رو ازش طلب کرده.

_دی-دیگه‌.. بهم، زنگ.. نزنین!

از روی کاناپه بلند شد و سمت خروجی عمارت قدم تند کرد.
اما پاش رو از در خارج نکرده صدای بلند پدرش متوقفش کرد.

_جئون جونگ‌کوک؟ قبولش کن... این شانس رو که میخوایم به همه نشونت بدیم و بهت افتخار کنیم از دست نده! اگه تو قبولش نکنی، مجبور میشم یکی دیگه رو به فرزندخواندگیم قبول کنم.

در عمارت به دنباله ی آخرین کلمه بهم کوبیده شد.
پشت در صحنه ی دویدن و فرار کردن پسری به طرف تنها نقطه ی امن زندگیش، در حال نمایش بود که تضاد چشم گیری با جو حاکم در طرف دیگه ی درهای عمارت داشت.

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now