𝔓𝔞𝔯𝔱 24

2.9K 207 92
                                    

_همین جا بمون جونگ‌کوک!

تهیونگ دستور داد و فورا ماشین رو متوقف کرد، بی توجه به نگاه سوالی جونگ‌کوک   پیاده شد و سمت هیون دوید که داشت از خیابون رد میشد.

همین که بهش رسید بازوش رو چنگ زد و سمت خودش کشید.

هیون به سختی تعادلش رو حفظ کرد تا گوشیش هم از دستش نیوفته، خواست با اخم به فردی که اینطور وحشیانه بازوش رو کشیده بود بتوپه که با چشم تو چشم شدن با برادرش پلکی متعجب زد و گفت:

_هیونگ؟ تو اینجا چیکار-...

_باید باهات حرف بزنم هیون!

هیون که متوجه ی اضطراب و نگرانی هیونگش شد، سر تکون داد و گفت:

_میخوایی بریم کافه ی روبه رویی؟

تهیونگ سر تکون داد و بازوی برادرش رو ول کرد.
وقتی وارد کافه شدن هیون سمت میزی رفت که تا دقایقی پیش با جونگ‌کوک اونجا گپ میزدن.

همین که تهیونگ روی صندلی نشست هیون دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:

_چیزی شده هیونگ؟ تو... اینجا چیکار میکردی؟

جیمین برای حفظ خونسردی و اروم کردن خودش چند ثانیه ای کوتاه مکث کرد، چندتا نفس عمیق کشید و سپس با آرامش به پشتی صندلی تکیه داد و لب زد:

_تو قراره ازدواج کنی هیون؟

هیون لب تر کرد، چشم بین نگاه منتظر هیونگش چرخوند و به ارومی سر به منفی تکون داد.

_اونها اینو ازم میخوان... میخوان با یه پسره به اسم جونگ‌کوک ازدواج کنم، امروز باهاش قرار داشتم درست همینجا پشت این میز باهم حرف زدیم و به توافق رسیدیم... جونگ‌کوک عاشق یکی دیگس و نمیخواد ازش جدا بشه، منم اینو نمیخوام. قرارشد با کمک هم این ازدواج رو بهم بزنیم... تو هم کمکمون میکنی هیونگ؟

تهیونگ با شنیدن حرف های هیون لبخند به لب هاش برگشت، نیشخندی زد و با اطمینان سر تکون داد و گفت:

_من یه نقشه دارم هیونی...

.
.
.

_تهیونگ؟

_جانم؟

درکمال خونسردی جواب جونگ‌کوک رو داد و ماشین رو نزدیک به کلبه نگه داشت.
وقتی جوابی از جونگ‌کوک نشنید سمتش برگشت و ابرویی بالا انداخت:

_چیزی میخوای بگی؟

_جوابمو ندادی... تو هیون رو از کجا میشناسی؟

تهیونگ دست جونگ‌کوک رو داخل دستاش گرفت و با لبخندی محو کف هردوتا دستاش رو به نوبت بوسید.

_اون برادرمه جونگ‌کوکی!

خب جونگ‌کوک انتظار شنیدن هر نوع فامیلی رو داشت جز برادر! حتی حدس زد که شاید با هیون خصومت شخصی داشته باشن.

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now