بومگیو تو یکی از چادر ها نشسته بود، ظاهرا این یه انجمن جادوگری بود که سالی یه بار برگزار میشد. محوطه پر از چادر های رنگی و بزرگ و کوچیک بود که هرکدوم معلق به خانواده بودن.
پسر عینکی نمیدونست اینقدر جادوگر تو کشورش وجود داره و دختری که اونو به سمت چادرش راهنمایی کرده بود اطلاع داد خیلی از اون ها تو این انجمن شرکت نمیکنن مثل مادر تهیون که الان تو فرانسه مشغول جشن گرفتن برداشت انگور و نوشیدن شراب بود.
دختر تو هوای خنک پیرهن بی استینی پوشیده بود که بازوهای عضلانی با تتوی اتشش رو به نمایش میزاشت. موهاش رو شبیه رنگین کمون رنگ کرده بود و وقتی نگاه خیره بومگیو روی موهاش رو دید با بیحالی گفت:(لزبین نیستم صرفا از رنگین کمون خوشم میاد.)
بومگیو با گونه هایی که آتیش گرفته بودن سرش رو پایین انداخت ولی نتونست جلوی زبونش رو بگیره:(توعم مثل تهیون...پیشگویی میکنی؟)
دختر سرش رو به معنای نه تکون داد:(این توانایی خانواده کانگه خانواده من توانایی کنترل عناصر رو دارن.)
بومگیو اوهومی گفت:(پدر تهیون چی؟ اون چه توانایی داره؟)
دختر خنده ی بلندی کرد:(اقای کیم؟ بیخیال بابا اون فقط یه مرد معمولیه! مگه نمی دونستی؟)
پسر سرش رو به معنای نه تکون داد و دختر با موهای هفت رنگ نیشخند زد، به وضوح از اینکه بیشتر از اون میدونه احساس قدرت میکرد:(اره اقای کیم یه ادم معمولیه مثل تو برای همین رابطه اش با خانم کانگ جواب نداد... ادم های عادی نمی تونن مارو تحمل کنن چند سال اول براشون جذابیم بعدش ازمون کلافه میشن، بهمون شک میکنن، میترسن بلایی سرشون بیاریم اخر سرم از زندگی هاشون پرتمون میکنن بیرون.)بومگیو احمق نبود میدونست منظور دختر باخودشه، اب دهنش رو قورت داد:(من این کار رو نمیکنم.)
دختر چشم هاش رو تو حدقه چرخوند:(همه اون اولش همین رو میگن...ما فرق داریم ما بهت اسیب نمیزنیم بعدش چی میشه؟ همشون ترکمون میکنن بلا استثنا...این یه نفرین تو خانواده کانگه پسرجون... اونا عاشق ادم های معمولی میشن...انجمن رو به خاطر معشوقه های بی جادوشون ول میکنن ولی اخر سر دست از پا دراز تر برمیگردن... تهیون چهارمین نسلیه که همچین بلایی سرش میاد.)
دهن بومگیو باز موند، دوست داشت بیشتر درمورد اقای کیم، پدر تهیون بدونه ولی نه زبون این دختر. به نظر اون زیاد موافق بودن بومگیو بین خودشون نیست. دختر خودش رو جلو کشید و اینبار با لحن اروم ولی جدی گفت:(ببین پسرجون از من نشنیده بگیر ولی معمولا کسی که قلب یه کانگ رو بشکنه عاقبت خوبی سراغش نمیاد از تهیون درمورد پدرش بپرس.)
وقتی قیافه وحشت زده بومگیو رو دید نتونست خنده اش رو نگه داره. مشتی به بازوی لاغر پسر زد:(وای پسر قیافه ات دیدنی بود شوخی کردم شوخی کردم پدر و مادر تهیون از اولشم یه سری اختلافات داشتن فقط همدیگر رو تحمل کردن تا وقتی تهیون به سنی برسه که این مسائل رو درک کنه همین.)
YOU ARE READING
Prediction 2
Fantasyپیشگو چند قدم عقب رفت و چشم دردناکش رو گرفت. بومگیو از خشم می لرزید، از بین دندون هاش غرید: _فقط برو بمیر ازت متنفرم.