new tattoos

307 44 35
                                    

_تهیون تو جدی نبودی؟ بودی؟

فالگیر نیشخندی زد که دندون های تیز نیشش رو اشکار کرد:(البته که جدی بودم چوی عزیز.)

تلفظ فاملیش رو از زبون تهیون دوست داشت، میدونست فامیلی رایجی داره و ولی جوری که لب های پسر کوچیکتر برای بردن اسمش به حرکت درمیومد اونو خاص میکرد. دوست داشت دستش رو از دست تهیون بیرون بکشه و به جنگل فرار کنه ولی همزمان از شکل قرار گرفتن دست هاشون کنار هم خوشش میومد.

فالگیر بالاخره جلوی یکی از چادر های رنگارنگ متوقف شد. هیجان زده و با لبخند درخشانی گفت:(خوشت میاد شک نکن.)

چه بومگیو دوست داشت چه نداشت باید تتو میزد. فالگیر یک طرف چادر رو نگه داشت و با دست دیگه اش پسر بزرگتر رو به داخل هل داد. همونطور که انتظار داشت، درون چادر بزرگتر از بیرونش بود.صندلی تتویی وسطش قرار گرفته بود و کنار صندلی پسری با دست های پر از تتو ایستاده بود.

پسر با دیدن تهیون لبخند بزرگی زد و محکم با پسر کوچیکتر دست داد:(مشتری دوست داشتنی من...بالاخره جرئت تتو زدن روی اون یکی رونت رو پیدا کردی؟)

تهیون مشت ارومی به شونه پسر زد:(سری پیشم گفتم دیگه تتو نمیزنم!)

تتوکار زبونش رو به پیرسینگ لبش کشید:(خواهیم دید...معرفی نمیکنی؟)

فالگیر دستش رو با احتیاط روی کمر بومگیو گذاشت و اونو سمت خودش کشید، پسر بزرگتر میتونست حس کنه تهیون نسبت به تتوکار احساس خطر میکنه و بومگیو درک نمیکرد چرا. باشه تتوکار بازوهای بزرگ و قد بلندی داشت و ابروی شکسته اش و پیرسینگ لبش جذاب بودن ولی نه بومگیو از پسرایی که خیلی ازش بزرگتر باشن خوشش نمیومد.

تهیون صداش رو صاف کرد:(این بومگیو عه دوست من و اینم چین ها تتوکار دوست داشتنی ماعه!)
چین ها نگاهی به بدن لاغر بومگیو کرد و گوشه ابروش رو خاروند:(مطمئنی میخوای تتو بزنی پسرجون؟)

نگرانی تهیون از طرف چین ها هم بیخود بود چون بزرگترین پسر جمع علاقه ای به خرخون هایی مثل بومگیو نداشت. پسر عینکی( البته الان مجبور بود از لنز استفاده کنه) سرش رو به معنای تایید تکون داد. چین ها چند بار به صندلی زد:(بشین بالاخره صاحب بدن تویی.)

بومگیو با احتیاط نشست. چین ها درحالی که اماده میشد پرسید:(چی دوست داری بزنی؟)
پسر موهای فندقیش رو درست کرد:(نمی دونم تهیون قراره تصمیم بگیره!)

تهیون سرش رو تو کاتالوگ تتوهای مختلف فرو برده بود:(یه دیقه وقت بده یه چیز خوب پیدا کنم.)
تتوکار روی صندلی خودش نشست:(تهیون شاهکارم رو نشون رفیقت دادی؟)

گوش های پسر کوچکتر سرخ شد، درحالی که هنوز خودش رو درگیر عکس ها نشون میداد با صدای ریزی گفت:(نه!)

Prediction 2Where stories live. Discover now