chapter1

624 49 5
                                    

امروز روز 15ژانویه سال 2015 ه ومن بالاخره بعد از سه سال تحمل شرایط سخت زندان از زندان ازاد میشم من نباید اینجا میبودم ولی شاید تقدیر من این بوده ولی اینده سختی قراره سراغ اون کسایی بیاد ک زندگی منوازم دزدیدن من درست5 سالم بود ک مادرم رو از دست دادم زندگی خیلی خوبی داشتم ولی ......همه چیز بعداز مرگ مادرم برام بد شد پدرم یه سرمایه گذاربا تجربه بود و وضع مالیش خیلی خوب بود اون یه شریک داشت و اسمش ویلیام همینگز بود مرد بد اخلاقی بود و از پدر من بدش میومد چون وقتی اون برشکسته شد پدرم سهم زیادی از کارخونشو خرید وباهم شریک شدن اونا هر روز و به هر صورت پدر منو تهدید میکردن میخواستن ب زور و مجانی سهم کا رخونه رو از چنگ پدرم دربیارن و بهش میگفتن اگه کاخانه رو نده کل زندگیشو ازش میگیرن ولی پدر من از اون ادامهایی نبود ک بخواد ب تهدید های اونها اهمیت بده ولی بالاخره یه شب کار خودشونو کردن پدرم توی اتاق نشسته بود و داشت با من بازی میکرد ک صدای بلندی رو شنیدیم از جا پرید و رفت بیرون تا ببینه چی شده اتاق من طبقه بالا خونه بود و پدرم پله ها رو رفت پایین و به من گفت ک همونجا بمونم خیلی ترسیده بودم صدای یه نفرو شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و از پشت دیوار پایین رو نگاه کردم پدرم داشت با یکی جر و بحث میکرد بیشتر دقت کردم اوه اره خودشه اقای همینگز بود ویلیام همینگز ب پدرم گفت ک دیگه نمیتونه کاری بکنه گفت من تا حالا چند بار بهت هشدار داده بودم اینو گفت و رفت اول خوشحال شدم و فکر کردم دیگه دست از سرمون برداشته ولی بعد دو نفر دیگه ک قدشون خیلی بلتد بود و هیکل درشتی داشتن اومدن توی خونه و دستهای پدرم رو بستن خیلی زورشون زیاد بود و پدرم نتونست از دستشون فرار کنه پدرم بلند داد زد "هی چیکار داری میک....." یکی از اون دو تا مرد دستشو روی دهن پدر من گذاشته بود و نمیزاشت پدرم داد بزنه نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم گریه میکردم سریع پله ها رو اومدم پایین نمیتونستم جلوی اشکهاموبگیرم جیغ زدم و پدرم رو صدا کردم اقای همینگز ک بیرون از خونه ایستاده بود متوجه من شد و ب یکی از بادیگارد ها گفت "لعنتی .. دختره رو یادمون رفت بروبگیرش نذار دربره یادم میاد ک اون مرد قد بلند داشت پدرم رو میبرد و اون بادیگارد هم داشت میومد سمت من بلند پدرم رو صدا کردم پدرم تونست اون مرد رو هل بده و برگرده من رو نگاه کنه دیدم ک اشک توی چشمهاش جمع شده چند تا قطره اشک ریخت خیلی اروم گفت "دوستت دارم ...اشلی مراقب خودت باش " گفتم "پدر نرو ...." اون بادیگارد من رو از روی زمین بلند کرد و گفت "خوب دختر کوچولو وقتشه با پدرت برای همیشه خداحافظی کنی " جیغ بلندی زدم و محکم بهش مشت میزدم اون روز من رو بردن ب یتیم خونه ای که توی المان بود اونا به جای اینکه منوپیش بچه های دیگه بذارن بردنم توی یه اتاق تاریک و کثیف اونجا با همه بچه ها خوب برخورد میشد به غیر از من رئیس یتیم خونه یه زن پیر و بد اخلاق بود ک هر روز برای من از بد بودن پدرم میگفت اون میگفت که پدر من یه کلاهبرداره و وقتی من باهاش مخالفت میکردم تنبیهم میکرد از همون روز فهمیدم زندگی سختی در انتظارمه اخه کی فکرش رو میکرد تک دختر خانواده بنسون بخواد ب این روز بیوفته !!!

puppy loveWhere stories live. Discover now