chapter 4

206 42 9
                                    

یادم افتاد لباس مناسب برای پارتی ندارم راهمو کج کردم و به طرف مرکز شهر رفتم تا لباس مناسب برای امشب بخرم تو ذهنم امروز رو مرور کردم روز خوبی بود بهتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم از کنار مغازه ها میگذشتم و خاطراتم رو مرور میکردم من و کریس روزها خوبی رو با هم گذروندیم ما خیلی صمیمی بودیم طوری که کریس توی پنج سالگی از من قول گرفته بود که عاشق کسی نشم و حتی به هم قول داده بودیم که وقتی بزرگتر شدیم دوست پسر و دوست دختر همدیگه بشیم به یاد اوردن این خاطرات باعث شد ناخوداگاه لبخند بزنم خوبه حداقل همه زندگیم خاطره بد نبوده ویترین یکی از مغازه ها توجه من رو به خودش جلب کرد یه پیرهن مشکی تا بالای زانو که جلوش یکم اکلیل بنفش داشت پیراهن قشنگی بود و فکر کنم بتونم امشب بپوشمش داخل مغازه رفتم و پیراهن رو بدون امتحان کردن خریدم داشتم به سمت خونه برمیگشتم که یادم افتاد باید به کارا هم خبر بدم که امشب باید بیاد پارتی گوشیمو از تو جیب کتم در اوردم و مشغول اس ام اس دادن بودم که احساس کردم یه ماشین خیلی اروم و نزدیک من حرکت میکنه متوجه شدم اما به روی خودم نیاوردم و همینطور که سرم توی گوشیم بود سرعتم رو بیشتر کردم تا اون به من نرسه اما نه انگار بیخیال نمیشه یکدفعه راننده ترمز کرد و صدای باز شدن در ماشین اومد و فکر کنم الان وقتشه که بترسم یه صدای اشنا گفت " هی اشلی خودتی ؟؟؟؟" برگشتم و صورت اشنای لوک رو دیدم و خیالم راحت شد یکم جلوتر رفتم و گفتم " واو لوک تویی منو ترسوندی " با لبخند گفت " اوه معذرت میخوام حالا کجا داری میری ؟ میخوای برسونمت ؟ " گفتم " ممنون دارم میرم خونه خیلی دور نیست " گفت " نه بیا من میبرمت هم یکم باهم حرف میزنم هم بیشتر اشنا میشیم " اینارو با یه لبخند بزرگ گفت و تازه من متوجه این شدم که چقدر وقتی میخنده خوشگل میشه . من محو لبخند لوک بودم که یکدفعه گفت " اشلی بیا بریم دیگه منتظر چی " لبخند زدم و رفتم سوار ماشین شدم ماشین گرون قیمتی بود فکر کنم با یه بچه پولدار طرفم لوک هم سوار ماشین شد و شروع به رانندگی به سمت خونه من کرد اون خیلی اروم میروند و حدس میزنم از قصد اینکار رو کرد تا بیشتر حرف بزنیم من بهش گفتم که پدرم با توطئه شریکش ب زندان افتاد و مرد و اینکه همه فکر میکردن پدر من یه کلابرداره و اینکه من تو پرورشگاه بزرگ شدم و یه مدتی هم تو زندان بودم اون با دقت به حرفهای من گوش میکرد و بعضی وقتها سرش رو به نشونه همدردی با من تکون میداد و در مورد لوک من فهمیدم که از پدرش متنفره چون اون ادم خودخواه و به قول خودش عوضی هست و اینکه یه خواهر کوچکتر از خودش داره و خودش تنهایی توی یه خونه نزدیک خونه من زندگی میکنه لوک دم در خونه من نگه داشت کمربندشو باز کرد روبه من برگشت و گفت "اشلی واقعا متاسفم اون ادمی که این کار رو با تو و پدرت کرده واقعا یه ادم عوضیه " لبخند تلخی زدم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم اون جلوتر اومد و دستشو دور تن من حلقه کرد من اول هیچ حرکتی نکردم ولی بعد منم بقلش کردم بوی عطر خوبی میداد دلم میخواست تا اخر عمرم همونجوری بمونم ولی خوب همچین چیزی ممکن نیست اروم از بغلش بیرون اومدم و گفتم " مرسی که منو رسوندی لوک تو پارتی میبینمت " اونم چشمک زد و گفت میبینمتاز ماشینش پیاده شدم و به سمت خونه رفتم کلیدو از توی جیبم دراوردم و توی قفل در چرخوندم تا در باز شد کارا رو دیدم که روی مبل لم داده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد

-------------------------------------

گایز اول اینکه خیلی ممنونم که دارید میخونید دوم اینکه اگه میخونید خواهش میکنم رای بدبد تا منم انرژی بگیرم زود تر اپ کنم و اینکه اگه اشکالی دیدید تو رو خدا کامنت بذارید و اگه خوشون اومد به دوستاتون هم داستان رو معرفی کنید خیلی خیلی ممنونم 😉❤💕💗💚

puppy loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora