chapter 3

227 41 8
                                    

در با صدای گوش خراشی باز شد ولی بازم کسی رو متوجه ورود من نکرد بلند گفتم "سلااااااام .کسی اینجا نیست ؟؟؟" و بالاخره از در پشت میز بار رستوران سه نفر وارد شدن اول همون موفرفری با ادب و پشت سرش دو تا پسر قد بلند یکی با موهای طلایی و چشمهای ابی و اون یکی با موهای همرنگ هری و چشمهای سبز که خیلی برای من اشنا بودن من مطئنم که این ادم رو یه جایی دیدم ولی کجا ؟ اصلا یادم نمیاد هری با یه لبخند بزرگ و درخشان نزدیک تر اومد و گفت "اوه واقعا ببخشد متوجه اومدنتون نشدم خانم بنسون " وای خدا این پسر دیگه بیش از حد با ادبه .گفتم " نه مشکلی نیست راستی راحت باش میتونی بگی اشلی به جای خانم بنسون " اینو با لبخند گفتم و هری هم با همون لبخند شیرین همیشگی سرش رو به نشونه تایید تکون داد همین که حرف من تموم شد اون پسر چشم سبز که قیافه اشنایی داشت با تعجب و بریده بریده روبه من گفت "بنسون ؟؟؟؟ ف فا . فامیلیت بنسونه ؟؟؟" گفتم " خوب اره " گفت " اشلی بنسون ؟ دختر جیک بنسون ؟ " و من همون لحظه سر جام خشک شدم وای این پسر منو میشناسه ولی اون کیه قیافش خیلی اشناست ولی من درست یادم نمیاد که اون کیه . گفتم " اره تو منو از کجا میشناسی ؟؟؟؟" اومد جلوتر و توی چشمام نگاه کرد و گفت " اشلی من کریستینم .کریستین استایلز اشلی ما کل بچگیمونو باهم گذروندیم " من دهنم از تعجب باز مونده بود من چطور اونو نشناختم خودش بود اون چشمها اون طرز نگاه کردن اون لبخند همون کریسی بود که من از بچگی دوستش داشتم بعد از پدرم تنها کسی بود که از همه اتفاقات زندگی من خبر داشت و حالا اون درست رو به روی من ایستاده تازه به خودم اومدم دیدم روبه روی کریس ایستادم و دارم با دهن باز بهش نگاه میکنم جلوتر رفتم و دستامو محکم دور بدنش حلقه کردم اونم منو محکم بغل کرد اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم " هی کریس میدونی چند ساله ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده بود " کریس حلقه دستاشو دور شونم سفت تر کرد ویه جوری که فقط من بشنوم گفت " اره اش منم دلم برات تنگ شده بود بعد از اینکه پدرت رو بردن زندان به هیچکس اجازه ندادن وارد خونتون بشه تا اینکه تو رو هم با خودشون بردن اشلی من فکر میکردم بر میگردی سالها منتظرت بودم تا اینکه خبر مرگ پدرت رو تو روزنامه ها خوندم و فهمیدم ک تو رو هم بردن یتیم خونه " این حرفاش دوباره زخم من رو تازه کرد فکر نمیکردم اون انقدر به یادم باشه و اوه اون نمیدونه چه بلا هایی سر من و پدرم اوردن منو کریس تو بغل هم بودیم که هری گفت " میشه یکی بگه اینجا چه خبره ؟؟" من از تو بغل کریس بیرون اومدم و صورتم که بخاطر اشک خیس شده بود رو پاک کردم و رو به هری گفتم " چیز خاصی نیست فقط من بهترین دوستم رو بعد از تقریبا پونزده سال دیدم و خوب یکم احساساتی شدم " هری با یه لبخند شیطنت امیز گفت " خوب بهتر بگم بهترین دوست شما همون داداش منه حالا میتونی بیای و من رو هم بغل کنی " اینو گفت و دستاشو باز کرد تا من برم توی بغلش دست به سینه ایستادم و گفتم " من با برادر شما پنج سال از عمرمو گذروندم اونموقع اگه تو هم با ما خوش میگذروندی شاید الان بغلت میکردم " اینو واقعا از ته دل گفتم چون تو دوران بچگی ما هری هیچوقت با ما نبود و همیشه توی خونه پیش مامانش میموند اون خیلی مظلوم بود برخلاف من با اینکه اون فقط چند ماه از من بزرگتر بود هری مثل من دست به سینه شد و با همون لبخند شیطنت امیز گفت " جالبه بدونی که منم تقریبا هجده سال از عمرم رو با تعریف های برادر گرامی از دختر با مزه همسایه که شما باشید گذروندم " واقعا یعنی تو طول اینهمه مدت کریس از من انقدر تعریف کرده ؟؟؟ من که باورم نمیشه . ما انقدر مشغول بحث بودیم که اصلا متوجه اون پسر چشم ابی نشدیم اون که معلوم بود کلافه شده به من گفت " خوب از اونجایی که من دوست بچگی شما نبودم و کسی منو معرفی نکرد خودم معرفی میکنم من لوک هستم از دوستای کریس و هری " با لبخند گفت و دستشو سمت من دراز کرد و با من دست داد لبخند زدم و گفتم " خوشبختم " گفت " منم همینطور " کریس گفت " خوب حالا برای برگشتن اشلی باید پارتی بگیرم " من گفتم " نه لازم نیست برای من پارتی بگیرید " هری با ارنجش زد به من و گفت " کریس از هر موقعیتی برای پارتی استفاده میکنه خودتو ناراحت نکن " هری گفت و هر چهارتامون زدیم زیر خنده من واقعا خوشحالم که تونستم توی روز اول اینهمه دوست برای خودم پیدا کنم البته من مزه شیرین خوش گذرونی رو نچشیدم و زندگیم پر از سختی بوده حالا بهتره یکم خوش بگذروم کریس رو به من گفت " خوب اش الان برو خونه و خودتو برای ساعت نه حاضر کن خودم میام دنبالت . اوه داشت یادم میرفت تو تنهایی زندگی میکنی ؟؟" گفتم " نه با یکی از دوستهام " گفت " عالیه پس دوستت رو هم با خودت بیار " سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و بعد از خداحافظی از رستوران بیرون اومدم داشتم به سمت خونه قدم میزدم که یادم افتاد لباس مناسب برای پارتی ندارم راهمو کج کردم و به طرف مرکز شهر رفتم تا لباس مناسب برای امشب بخرم

puppy loveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant