chapter 9

189 41 6
                                    

چشمهاشو بسته بود و اروم لبشو روی لبای من گذاشته بود یه دستش پشت گردنم بود و اون یکی روی پهلوم من اولش توی شوک بودم و هیچ حرکتی نکردم ولی بعد منم همراهیش کردم یه دستمو روی سینش گذاشتم و با اون دستم اروم با موهاش بازی میکردم زبونش رو به لبم میزد منم دهنم رو باز کردم و بهش اجازه دادم زبونشو توی دهنم بکنه لباش مزه توت فرنگی میدادن ... نبضم به تندی میزد پاهام بی حس شده بود اروم از من جدا شد پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت و زل زد توی چشمام.. دستاش گونه هامو لمس میکردن اروم گفت " اش ... من دوست دارم تا اخر عمرم اینجوری باشم" اینو گفت و به خودمون اشاره کرد هنوز صورتم توی دستاش بود جلو اومد و یه بوسه کوچیک روی لبام گذاشت بلند شد....... و دستشو ب سمتم دراز کرد و گفت " بیا برگردیم دیروقت شده " حرفشو با سرم تایید کردم دستشو گرفتم و بلند شدم در مغازه بستنی فروشی رو قفل کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم مسیر یکم طولانی شده بود و لوک برای اینکه من خوابم نبره خاطره تعریف میکرد و منو میخندوند ..... اون جلوی در خونه نگه داشت من کمربندمو باز کردم و گفتم " مرسی لوک برعکس پارتی با تو خیلی خوش گذشت " لبخند لوک پررنگ تر شد خم شد جلو و گونمو بوسید فکر کنم دوباره قرمز شدم اون گفت " خواهش میکنم به منم خیلی خوش گذشت " در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم چند قدم بیشتر نرفته بودم که خشکم زد توی تاریکی موهای بور کارا رو دیدم خون تو رگام با سرعت حرکت میکرد اون چطور روش شد بیاد اینجا هان ؟ با قدم های محکم و سریع رفتم سمتش روی پله های جلوی در خونه نشسته بود بلند داد زدم " تو با چه رویی اومدی اینجا ؟؟ " تازه متوجه اومدن من شد سریع بلند شد و گفت " نه اشل به خدا قسم میخورم من کاری نکردم " اره جون خودت با صدای بلند تر گفتم " دیگه چیکار میخواستی بکنی دختره هرزه ! هان ؟ چیکار ؟؟؟" دستامو تو هوا تکون میدادم اون واقعا یه هرزه ست و من تو اینهمه مدت نمیدونستم صدای باز شدن در ماشینو شنیدم لوک از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون کارا شروع کرد به گریه کردن دیگه اصلا برام مهم نیست که اون داره چیکار میکنه بهتره زودتر بره گم بشه چون من دیگه حالم داره ازش بهم میخوره سریع رفتم سمت در خونه و با عجله در رو باز کردم لوک م دنبالم اومد توی خونه کارا هنوز روی پله های دم در نشسته بود و داشت گریه میکرد سریع پله هارو رفتم بالا و وارد اتاق کارا شدم لوک هم پشت سرم میومد گفت " اشلی میخوای چیکار کنی ؟؟" برگشتم نگاهش کردم توی چشمهاش نگرانی و تعجب موج میزد همونجور که نفس نفس میزدم گفتم " حالا میبینی " در کمد کارا رو باز کردم و لباساشو ریختم توی ساکش لوک که دیگه فهمیده بود من میخوام چیکار کنم گفت " نه اش نکن اون گناه داره " گفتم " نه تنها چیزی که نداره گناهه.... بعدشم من نمیتونم با یه هرزه زندگی کنم " لوک رو از جلوی راهم کنار زدم و با ساک بدو بدو از پله ها اومدم پایین کارا هنوز رو زمین نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد رفتم جلوش ساک رو دادم دستش و گفتم " برو دیگه نمیخوام ببینمت ....تو اون ساک پول هم هست برای اینکه نمیری " کارا بغض کرد و اروم اروم دور شد در خونه رو با عصبانیت بستم و رفتم خودمو روی کاناپه پرت کردم لوک هم اومد کنار من نشست دستمو روی صورتم گذاشتم هنوز باورم نمیشه که بهترین دوستمو از خونه بیرون کردم داشتم ب کارا فکر میکردم که مایع گرمی رو روی صورتم حس کردم بدون اینکه خودم بفهمم گریه ام گرفته بود لوک وقتی فهمید من دارم گریه میکنم نزدیک شد و دستاشو دور تنم حلقه کرد چونشو روی سرم گذاشته بود با یه دستش کمرم و با اون یکی دستش موهامو نوازش میکرد انقدر اشک ریختم که دیگه خسته شدم و همونجا توی بغل لوک خوابم برد

---------------------------

خوب اینم از این من بقیشو هروقت  رای دادید مینویسم

حالا این قسمت خوب بود ؟؟

puppy loveWhere stories live. Discover now