لیام با یه لبخند بزرگ پشت در ایستاده بود موهاشو به طرف بالا حالت داده بود و مثل همیشه خوشتیپ بود لیام یکی از بهترین دوستای منه که قبل از اینکه برم زندان باهاش اشنا شدم اون خیلی مهربونه و حاضره برای ادم هر کاری بکنه
"لییییییییییییییییییییام " جیغ زدم و پریدم بغلش و دستامو دور گردنش محکم حلقه کردم اون خندید و گفت " اشلی خیلی وقت بود ندیده بودمت" از بغلش اومدم بیرون و گفتم
" اره خیلی وقت بود " با یه اه جملمو تموم کردم من داشتم توی خاطرات تلخ زندان قدم میزدم که لیام منو از فکر اورد بیرون
" اشلی نمیخوای بگی این کیه ؟" لیام باقیافه متعجب گفت و به هری اشاره کرد
" اوه ببخشید لیام اصلا حواسم نبود .... این هریه ... از دوستای بچگیم " هری باسر حرف منو تایید کرد لیام دستشو ب سمت هری دراز کرد و گفت " خوشبختم " هری یه لبخند بزرگ زد و گفت " منم همینطور " من در رو بستم و با لیام و هری رفتیم سمت نشیمن من روی کاناپه نسشتم و هری و لیام روبه روی من نشستن
لیام روبه من گفت " امروز نمیتونیم شروع کنیم . نه ؟ " و با سرش به هری اشاره کرد
من سرمو به نشونه منفی تکون دادمو و گفتم " نه اونم در جریانه "
هری که چشماش گرد شده بود با تعجب به من گفت " منم در جریانم ؟ در جریان چی ؟ "
لیام با خنده گفت " اره کاملا معلومه که میدونه قضیه چیه !! " من و لیام زدیم زیر خنده و هری هم با تعجب به من و لیام نگاه میکرد لیام رو به هری گفت " نابغه این یارو ویلیامو میگه " هری گفت " همین که بابای اشلی رو کشت ؟ " با این حرف هری لبخند من از بین رفت هری بعد رو به من گفت " اشلی ببخشید من نمیخواستم ناراحت...... " دستمو اوردم بالا و نذاشتم به حرف زدنش ادامه بده و گفتم " نه اشکالی نداره دیگه عادی شده "
لیام لبخند تلخی زد و گفت "حالا شروع کنیم ؟ " من سرمو تکون دادم و گفتم " اره " از سر جام بلند شدم و رفتم تمام پنجره هارو بستم و پرده هارو کشیدم چند تا کاغذ و خودکارو و لپ تاب رو گذاشتم روی میز و خودم نشستم روی صندلی لیام هم نوت بوکشو اورد گذاشت روی میز و کنار من نشست
هری بلند شد و با حالت متعجب گفت " واو شما خیلی حرفه ای هستین نکنه میخواین اف بی ای رو منهدم کنین ؟ "
من خندیدم و گفتم " نه استایلز میخوایم ویلیام همینگز رو منهدم کنیم " از صدام میشد خشم و تنفر رو تشخیص داد هری اومد سمت ما و گفت میشه منم بشینم سرمو تکون دادمو گفتم " البته . بشین " هری مثل بچه کوچولوهایی که مادرشون اجازه داده تو کار بزرگترا دخالت کنن با یه لبخند احمقانه نشست روبه روی من لبخندش خیلی با مزه و بود و من دلم میخواست همون لحظه اگشتمو تو چال لپش فرو کنم ولی همون لحظه یه فکر دیگه به ذهنم زد لبخندمو به زور جمع کردمو و راست نشستم با قیافه جدی به سمت هری خم شدم انگشت اشاره مو با حالت تهدید بالا اوردم و با یه لحن جدی رو به هری گفتم " ببین استایلز اگه حتی یه کلمه از حرفایی که ما اینجا میزنیم رو بیرون از این خونه بشنوم شک ندارم که کار خودت بوده پس حواستو جمع کن که اگه من بفهمم یک کلمه هم به کسی چیزی گفتی اونوقت تیکه بزرگت گوشته
به نظر میرسید موفق شدم چون لبخند هری از بین رفته و رنگش مثل گچ شده و تو صورتش میتونم نگرانی رو ببینم و اگه یکم دیگه بترسونمش حتما خودشو خیس میکنه
دیگه نمیتونستم تحمل کنم لپمو از داخل دهنم گاز گرفته بودم تا خندم نگیره وقتی به لیام نگاه کردم دیدم که وضع اونم مثله منه و داره از خنده منفجر میشه و همون لحظه بودش که صدای قهقهه لیام به هوا رفت و منم باهاش خندیدم دستمو روی دلم گذاشتم و محکم فشار دادم تا یکم دردشش کمتر شه ولی فایده نداشت لیام هم همراه خندیدنش داشت پاهاشو به زمین میکوبید همون لحظه صحنه ای رو دیدم که باعث شد شدت خنده من دوبرابر بشه هری هاج و واج داشت به من لیام نگاه میکرد بعد گفت " خندتون تموم نشد ؟" " نه " من همونطور که داشتم میخندیدم به سختی گفتم و هری چشم غره رفت بعد چند ثانیه خودمو جمع و جور کردم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم " وای هری باید خودتو میدیدی " لیام با سرشو حرف منو تایید کردو گفت " فک کنم چند سالی میشد اینطوری نخندیده بودم " هری با حالت ناراحت گفت " وقت برای خندیدن زیاده حالا بگید میخواین با این یارو ویلیام چیکار کنین ؟"
لیام با تردید به من نگاه کرد سرمو براش تکون دادم با حالتی جدی رو به هری گفت
" میخوایم بکشیمش ... "______________
اول از همه واقعا ازتون ممنونم که ميخونيد و حمایت میکنین الان به ۱k
رسیدیم عاشششششقتوونم اگه خوشتون اومد کامنت هم بذارين
راستی اون بالا هم عکس اشلی و هری رو گذاشتم ببينين خوبه
❤
YOU ARE READING
puppy love
Fanfictionاشلی بنسون دختر بزرگترین سرمایه گذار نیویورک که زندگی اون آرزوی همه ی هم سن و سال های اون بود ...ولی اون زندگی عالی ازش دزدیده میشه .... و اون بر میگرده تا زندگيشو پس بگیره و وسط نقشه ی انتقامش درگیر یه مثلث عشقی میشه .....