تمامتلاش هاش برای نگه داشتن بغضش با دیدن قاب عکس روبه روش نابود شد.حالا داشت بدون فکر کردن به غرور و نگاه اطرافیانش اشک میریخت،برای پسری که دیگه خندهاشو تو عکس ها میدید و صداشو تو رویاهاش میشنید.دستشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد و نگاهی به اطرافش انداخت،برای این خانواده خیلی بیشتر از اون تحمل این درد سخت بود،سمت زن شوکه و ساکت رفت و جلوش رو زانوهاش ایستاد،نگاه زن از قاب عکس روش نشست و دست لرزونش بالا اومد و دستشو رو چشماش کشید
-تو بگو تو همیشه بهم راستشو میگفتی بهم بگو که اینا خوابه و من بچمو از دست ندادم
سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
-چان پسرم سرتو بیار بالا
با تردید سرشو بالا اورد
-فقط تو راستشو بهم میگی
زن نفسی کشید
-یه چیزی بگو
_چی بگم
-بگو اینا خوابه
_خواب نیست
دستاشو رو صورت زن گذاشت و اجازه داد قطره اشک مزاحم که بیناییش رو دچار مشکل کرده بود پایین بریزه
_ما یه فرشته رو از دست دادیم
زن رو تو اغوشش کشید و سرشو بوسید
--------------------------------------
صندلی رو کشید و پشت میز نشست و دستای مشت شده مرد رو فشرد
_نگران نباشید من همه ی کارای مراسم رو انجام دادم،بسپریدش به من
~ممنونم پسرم
مرد نفس لرزونی کشید
~چطور این اتفاق افتاد
_مدتی بود درگیر ادم های عجیبی شده بود،بارها بهش گفتم نباید بهشون نزدیک بشه، شناختی ازشون نداره اما حرفامو پشت گوش مینداخت،وقتی که شما تصمیم گرفتید برید مسافرت باهام تماس گرفت که تنهاست و این چند روز رو باهم باشیم اما من درگیر کارای کافه بودم و نتونستم ببینمش،اینطور که پلیس بهم گفت تو یه خیابون نزدیک به یه بار جسدش پیدا شده و اینطور که معلومه مسمومیت الکی باعث شد که از دستش بدیم و یکی از همون ادم های جدید هم همراهش بوده که بعدش از هم جدا شدن،اینو از دوربین اون خیابون پیدا کردیم
مرد سری تکون داد
~ممنونم که کار هارو انجام دادی تا ما خودمونو برسونیم
لبخند کمرنگی زد
_من از شما ممنونم ک بهم وکالت دادید تا بتونم مسئولیت هامو خوب انجام بدم اگه وکالت شما نبود شناسایش تا امروز که رسیدید باقی میموند
از جاش بلند شد
_به خانم ارامش بخش تزریق کردیم تا فردا موقع تشییع ارومن،اگه باهام کاری ندارید میرم یکم استراحت کنم
~ممنونم ازت
سری تکون داد
_اگه کاریم داشتین اتاق طبقه بالا هستم
سمت پله ها رفت و دکمه های پیراهنش رو باز کرد و نفسی کشید و در اتاق رو با تردید باز کرد،داخل رفت و درو بست وسرشو بهش تکیه داد
_همه جای این خونه پر از خاطرات توعه
سمت تخت کنار پنجره رفت و دستشو رو تشک کشید و اروم دراز کشید و نفس عمیقی از عطر بالش زیر سرش کشید و چشماش گرم شدن
--------------------------------------
•آقای پارک همه چی امادست
خسته سری تکون داد و سمت تابوت قهوه ای رنگ رفت و دستشو روش کشید
_متاسفم،از خانواده ات مواظب میکنم آروم بخواب
دستشو دراز کرد و برچسب اسم رو برداشت و رو تابوت چسبوند،«بیون بکهیون».نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن خانم بیون سمتش رفت و دستش رو گرفت و روی صندلی نشوندش و دستشو دورش حلقه کرد و سرشو بوسید و باهم به تابوت خیره شدن
--------------------------------------
تعظیمی به مرد روبه روم کردم و لبخندی زدم
_ممنونم که اومدید
نفس خسته ای کشیدم و سمت خانواده بیون رفتم و دستمو رو شونه اقای بیون گذاشتم
_من دیگه میرم،حتما کمک نیاز داشتید خبرم کنید،منو مثل پسر خودتون بدونید
~ممنونم پسرم
_میرم با خانم بیون خداحافظی کنم
سمت اتاق رفتم و تقه ای به در زدم و درو باز کردم
-کیه
رو تشک نشستم و دست خانم بیون رو گرفتم
_منم
-چان پسرم
_بله
خانم پارک اروم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد
-ممنونم که کنارمون بودی
لبخندی زدم و دست خانم بیون رو تو دستام فشردم
_کاری نکردم
خم شدم و گونه زن رو بوسیدم و بهش خیره شدم،چهرش تو این چند روز اندازه چند سال شکسته شده بود
_خانم بیون من دیگه میرم،به اقای بیون هم گفتم لطفا هرچیزی لازم داشتید خبرم کنید
-یکم بیشتر پیشمون بمون چان
_میام و بهتون سر میزنم
از جام بلند شدم و تعظیمی کردم
_خداحافظ
از اتاق بیرون اومدم و از پله ها بالا رفتم و جلوی در اشنا ایستادم و دستمو رو دستگیره کشیدم و پایین اوردمش و داخل رفتم،نفسی کشیدم و چشمامو همه جای اتاق چرخوندم،سمت پنجره رفتم و پرده هارو کنار زدم
_از تاریک بودن اینجا خوشت نمیومد
با خوردن نور چیزی تو چشمام سرمو چرخوندم،خم شدم اون شی کوچیکی که رو زمین افتاده بود رو برداشتم،این رینگ رو خودم براش خریده بودم،ناخوداگاه رینگ رو بالا اوردم و بوسه ای روش گذاشتم و تو جیبم گذاشتمش و انگشتمو رو قاب کنار تخت کشیدم و موهای بک رو نوازش کردم
_دورشدن از اینجا بهترین راه برای فراموش شدن خاطرات خوبه
از اتاق بیرون اومدم و درو بستم و برای چند ثانیه سرمو به در چسبوندم و از پله ها پایین اومدم و از این خونه با تمام خاطراتش جدا شدم
--------------------------------------
پشت میز نشست و لبخندشو روی لب هاش اورد
_هی جک
~بله قربان
_وقتشه
در کافه باز شد و زندگیش دوباره به روند عادیش برگشت و تنها فرقش سنگینی بزرگی روی قلبش بود
•اقا
سرشو بالا اورد
_بفرمائید
•لطفا قهوه ام رو حساب کنید
سرشو تکون داد و رسید دختر رو بهش داد
_یه تخفیف کوچولو برای اینکه اولین مشتریمون بودید،امیدوارم دوباره تو کافه پارک بی ببینمت(Park B)
~قهوه تون
_ممنونم
فنجون رو برداشت و یکم ازش خورد و به ادمای مختلف تو کافه خیره شد
--------------------------------------
نگاهی به ساعتش انداخت و از جاش بلند شد و مانیتور رو خاموش کرد و از کافه بیرون اومد و خواست تعطیل کنه که حس کرد کتش داره کشیده میشه،دستشو پشتت گذاشت و اروم برگشت و با دیدن پسر بچه ای نفسی کشید و دستشو پایین اورد
•ا...اینجا برای شماست؟
_بله چطور
•میشه
اخم کمرنگی کرد
•میشه یه چیزی بهم بدید که بخورم
پسر بچه دستشو رو شکمش گذاشت
•اخه چند روزه که چیزی نخوردم
خم شد و پسربچه رو بغل کرد
_بیا بریم تو مشتری کوچولو
•مشتری؟ اما من که پول ندارم
خنده بلندی کرد
_مهمون منی
•اخ جون مهمون
درو باز کرد و داخل رفت و پسر بچه رو رو صندلی نشوند،کتش رو در اورد و پیشبند رو جایگزینش کرد و جلوی میز ایستاد
_چیمیل دارید اقا کوچولو
پسربچه لبخندی زد
•از اون کیک خوشمزه ها که پشت اون شیشه میزارید میخوام
سری تکون داد
_چند دقیقه دیگه براتون میارم
داخل اشپزخونه رفت و شروع کرد به درست کردن شیک شکلاتی و بعد از تموم شدنش برشی از توت فرنگی رو برای تزئینش روی لیوان گذاشت و تیکه ای از کیک رو از یخچال برداشت و داخل سینی گذاشت و سمت میز رفت
_بفرمائید
شیک و کیک رو جلوی پسر بچه گذاشت و پیشبندشو در اورد و صندلی روبه روی پسر رو بیرون اورد و نشست و بهش خیره شد
_خوشمزست؟
•خیلیی
تیکه ای از کیک خورد و چشماشو بست و این کارش باعث شد لبخند دیگه ای بزنه،حرکات پسر براش شبیه بکهیون بود وقتی برای اولین بار کیک درست کرد و بک با لب هایی که اطرافش پر شکلات بود بهش گفت«پارک چانیول تو باید کیکپز بشی» و این حرفش باعث شد که چان الان صاحب یکی از بزرگترین کافه های سئول باشه،دستمال رو برداشت و دور لب پسر رو تمیز کرد
_اسمت چیه
•هیونجین
_خانواده ات کجان
•پدرم مرده مادرمم با اینکه مریضه ولی کار میکنه تا من برم مدرسه،خودمم گل میفروشم، امروز همشونو فروختم پس الان نمیتونم برای تشکر بهت گل بدم
_هیونجین از فردا هرچی گل داری بیار اینجا،ازت میخرمشون میخوام روی همه ی میزا گل بزارم،نظرت چیه؟
•حتما میارم اقای فرشته
تک خنده ای کرد
_اقای فرشته؟
•اوهوم فقط یه فرشته انقدر مهربونه
نفسی کشید
_پس فرشته ندیدی که به من میگی فرشته
•چی
_هیچی
کیک رو جلوتر برد
_همشو بخور
--------------------------------------
سلااام
من برگشتمم
بالاخره این دوست عزیزمون دست از لج کردن با من برداشت و تونستم کریستال رو اپ کنم
یه چند پارتی کوچولو تقدیم بهتون♥️
امیدوارم خوشتون بیاد
مرسی که حمایتم میکنید✨
YOU ARE READING
Crystal
FanfictionCup: ChanBaek Genre: Romance,Smut,Mafia _بس کن بک تو باید تا اخرین لحظه عمرت اینجا با من زندگی کنی اگه اینطور نباشه مطمئن باش لحظه ای برای کشتنت درنگ نمیکنم،دست از تلاش کردن بردار. +پس بکشم،منو بکش پارک چانیول چون یک ثانیه هم نمیتونم تحملت کنم