ساعت حدود 3:20دقیقه بود و من از یوتا به سانفرانسیسکو میرفتم بار کاهو پشت ماشینم داشتم و بارون خیلیی شدید میبارید رعد و برق سکوت جاده رو میشکست من از آینه ی ماشین به بیابون کنار جاده نگاه میکردم جاده خیلی خلوت بود و جز ماشین من هیچ ماشین دیگه ای نبود انگار تو اون جاده هیچ موجود زنده ای نبود هیچ خونه ای نبود و همین طور که نزدیک تر شدم یه خانم جوون و دیدم که کنار جاده وایساده بود خیلی تعجب کردم و با خودم گفتم
"این موقع شب توی این بیابون این خانم اینجا چیکار میکنه؟
دلم برلش سوخت و ماشین و نگهداشتم شیشه رو دادم پایین و گفت
"کجا میری؟
"قبرستون crucifix
"بیا بالا میرسونمت
چترش و بست و اومد داخل ماشین
"برای چی میری قبرستون؟
"چون خونم اونجاست
"اهان پس اونجا زندگی میکنی؟
"آره
خیلی زن عجیبی بود ولی واقعا زیبا بود به جرات میتونم بگم محشر بود چشمای درشت و مشکی لبای غنچه ای و قرمز پوست سبزه و گونه های بزرگ خیلی ناز بود ولی واقعا عجیب بود
نزدیک هتلblue بودیم که اون زن خم شد تا شلوارش و درست کنه وقتی من چشمم به پاهاش افتاد دیگه همه چیز از یادم رفت حتی یادم رفته بود دارم رانندگی میکنم دنده از دستم در رفت و ماشین به طرف بیابون رفت خیلی ترسیده بودم حتی نمیتونستم جیغ بکشم فقط به پاهاش نگاه میکردم اون سر جاش نشسته بود و هیچی نمیگفت ماشینم داشت برای خودش میرفت تا اینکه من پام و گذاشت روی ترمز و ماشین وایساد برگشتم تا از آینه به جاده نگاه کنم زیاد دور نشده بودم وقتی سرم و برگردوندم اون نبود رفته بود چقدر زود رفت بود از ماشین پیاده شدم و به طرف جاده دویدم یه صدای آروم. تو گوشم اسمم و زمزمه میکرد
"جک.جک.نرو
اون اسم من و از کجا میدونست برگشتم و پشتم و نگاه کردم چیزی نبود به بیابون کنار جاده نگاه کردم دو تا نور سفید که از من دورتر میشدن و دیدم کنجکاو شدم تا بدونم اون نور سفید چی چراغ قوه مو از جیبم در اوردم و به طرف بیابون رفتم وقتی نزدیکش شدم چراغ قوه از دستم افتاد و به طرف هتل دویدم ولی بازم یه صدای آروم اسمم و صدا میزد اهمیت ندادم و فقط دویدم
)داستان از نگاه جاستین(
"مگه پاهای اون چه شکلی بود؟
"پاهای اون مثل انسان نبود اون پنچ تا انگشت نداشت پاهای اون مو داشت و خیلی لاغر بود پاهای اون مثل سم اسب بود
"اوه این خیلی ترسناکه اون چشمهای سفید کی بود؟
"رفتم تزدیک اول فکر کردم اون چشما از من خیلی دور هستن ولی وقتی دو قدم رفتم جلو اون چشما رو بروی من بودن من چرا غ بردم جلو تا ببینمش اون خیلی بلند بود و هیچی روی صورتش نبود فقط چشم سفید داشت و با موهای سفیدش که ازش یخ آویزون شده بود دیده میشد لباسای سفید پاره و دستایی که مثل آدم نبود دستای اون مثل سم بود همین طور پاهاش اون من و دید و بعد خو شد و روی دست پاهاش و چهار دست و پا به طرف قبرستون رفت
"اوه واقعا ترسناک جاستین مگه نه؟
"آره
از اتاق رفتم بیرون هری داد زد
"کجا؟
"الان میام
رفتم پایین پیش رییس هتل اون یه زن پیر با موهای سفید هست ولی زن مهربونی"سلام خانم جولیا
"سلام پسرم کار داری؟
"میخواستم بگم تلفن اتاق من قطع شده
"اوه پسر برقا رفته بخاطر هوا هست نگاه چه جوری داره نعر میکشه
"اهان مرسی
داشتم میرفتم بالا که یهو در هتل باز شد یه دختر جوون با لباس آبی و یه شال و کلاه بنفش داخل هتل شد اون واقعا زیبا بود
"سلام من یه اتاق میخوام
"بله دخترم اتاق شماره 95خالی هست
اون دختر کلید و گرفت و رفت بالا