رفتم داخل خونه خیلی ساکت بود نه صدای بچه میومد نه صدای زن آروم رفتم و روی تختم خوابیدم.صبح زود با صدای خروسای توی حیاط بلند شدم رفتم و دست و صورتم و شستم
مادر زنم داخل حیاط شد و گفت"جورجیا کجاست؟؟
"مرد
این و گفتم و رفتم داخل خونه صدای جیغاش تو حیاط پیچیده بود بعد از نیم ساعت همسایه ها بردنش سفره رو حاضر کردم و خوردم...
ساعت حدود 3بعد از ظهر بود کل روستا ساکت بود رفتم داخل اتاق تا کمی استراحت کنم پس در اتاق و باز کردم و رفتم داخل و روی تخت خوابیدم هنوز خوابم نبرده بود که از توی کمد صدای گریه ی بچه میومد در کمد و باز کردم لباسای تو کمد تکون میخوردن و یکی یکی می افتادن در کمد و بستم وتن تن نفس کشیدم و رفتم روی تختم دراز کشیدم هنوز تو خواب عمیق نرفته بودم یعنی تو خواب و بیداری بودم.که در اتاق اروم باز شد و یه صدای قیژژژژژ داد داد زدم و گفتم
"کی؟
اماهیچکس جواب نداد در کامل باز شد و یه زن و نسبتا بلند و یه لباس مشکی پوشیده بود وارد شد اروم اروم اومد طرفم و گلوم و گرفت محکم فشار داد داد زدم و گفتم
"ولم کن کمک
ولی بعد از چند ثانیه از روم بلند شد و از پنچره چهار دست و پا رفت بیرون برگشتم و به کمدی که درش باز شده بود نگاه کردم یه زن که تو بغلش یه بچه بود داخل کمد بودن و به من نگاه میکردن و میخندیدن و چشمشون برق میزد یه برق نقره ای بهش زل زدم و یهو از بین رفتن از تخت بلند شدم صورتم و شستم."از نگاه راوی"
از اتاقم اومدم پایین و رفتم جلوی آیینه وایسادم و موهام و از بالا بستم بعد رفتم دم در خونه وایسادم مامانمم پشت سرم اومد پایین و گفت
"چرا اینقدر ساده هستی مثلا داری میریم عروسی
"حال نداشتم
"خب دیر شد
دست مامانم و گرفتم و باهم رفتیم تالارساعت 3شبه مامانم از میدون رقص اومد پایین گفت
"بریم دیگه
خیلی عروسی چرتی بود دوست داشتم هرچی زودتر برم ولی به مامانم خیلی خوش گذشته بود اصلا دوست نداشت بره الان چون عروسی تموم شده داریم میریم
با مامانم تصمیم گرفتیم یکم پیاده روی کنیم بخاطر همین پیاده اومدیم .رسیدیم به دم در خونه ی دختر خانم رزیتا مامانم یه آهی کشید و گفت
"دختر بیچاره بدبخت بود
از کنار خونه چند قدم رفتیم جلوتر که احساس کردم صدای خنده ی یه بچه میاد من و مامانم برگشتیم ولی کسی نبود برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم ولی بازم احساس کردم یکی داره به طرفمون گل و لای پرت میکنه مامانم دستم و گرفت و باهم دویدیم ولی انگار هر چقدر به طرف خونه میدودیم ازش دورتر میشدیم کم کن همه چی سیاه شد دیگه چیزی ندیدموقتی چشمم و باز کردم صدای پدر کلیسا میومد چشمم و باز کردم و از خانم رزیتا پرسیدم
"چی شده
"دامادم مرد
داماد خانم رزیتا مرده بود داخل خونش به طور وحشیانه ای مرده بودالان 10سال از این موضوع گذشته ولی هنوزم کسی دلیل مرگش و نفهمید منم تصمیم گرفتم اینو داستان کنم و بنویسم..................
بچها این دستان تموم شد و قسمت اخر بود امیدوارم خوشتون اومده باشه این داستان کاملا حقیقی بود