خیلی ذهنم درگیر بود که اون پیرزن کی؟ چرا من نمیتونم اون و ببینم؟تو این فکرا بودکه کم کم خوابم برد صبح با صدای گوشیم از خواب بلند شدم و رفتم حموم یه دوش سریع گرفتم بعد و سفره رو حاضر کردم و صبحونه خوردم همون طور که صبحونه میخوردم به بیرون نگاه میکردم مغزم خیلی درگیر بود که صدای در من و به خودم آورد در و باز کردم شقایق پشت در بود خندیدم و گقتم
"سلام دوستم
"سلام آقای پدرو میتونم بیام داخل؟
"بله بفرمایید
در کامل باز کردم و شقایق داخل شد و نشست روی مبل داخل اتاق خیلی سکوت بود من سکوت بینمون و شکوندم و گفتم
"میشه به من بگید اون زن کی بود؟؟؟
"میگم ولی اگه به کسی بگید جون خودتون در خطره
"نمیگم
"فلش بک 30سال قبل"
همیشه ی صدای خندهای خانواده ی آقای کری توی خونه ی ما بود به این خانواده خیلی حسودی میکردم روزی خبر رسید آقای کری سر راه تصادف کرده و مرده بعد از اون روز خانم کری افسرده میشه و دیگه حتی به بچهاشم اهمیت نمیداد بچها یکی پس از دیگر ازدواج کردن و خوشبخت شدن و خانم کری روز به روز پیتر میشد تا اینکه روزی یه تاجر بزرگ از شهر اومد و به بچهای خانم کری یه پیشنهاد خوب داد اوت گفت من خونه ی شمارو با پول بالایی میخورم بچها قبول کردن و خانم کری از خونه بیرون کردن خانم کری سالها پشت اون در زندگی کرد تا اینکه بعد مرد بچها خانم کری و تو همون خونه خاک کردن بعد از سالها اون خونه رو تبدیل به یه هتل کردن و اتاق خانم کری افتاد توی اتاق 94بعد از اون روز هرکسی که داخل اتاق 94بیاد اون کشته میشه
"پایان فلش بک"
حالا خانم کری اومده تا جونت و بگیره شقایق واقعا ترسناک شده بود یهو از سرتا پاش سفید شد و همه چیز از توی صورتش محو شد و فقط دوتا چشم سفید روی صورتش مونده بود موهای سفیدش کل صورتش و گرفته بود از بدنش آب میچکید از موهاش یخ آویزون شده بود.دستش آرون آورد بالا دستش پیر و چروکیده بود ناخناش خیلی بلند یود گلوم و گرفت و چسبوند به دیوار و ناخناش و محکم تو گلوم فور و کرد و من و بالا برد دیگه هیچی نفهمیدم یهو همه چی تاریک شد.