خب دوستان اینم از فصل جدید از این قسمت داستانها کوتاه میزارم امیدوارم خوشتون بیاد.بچها این داستانی که میگم واقعی هست فقط اسم ها فرق میکنه
..............................
ما توی یه روستای خیلی دور افتاده زندگی میکردیم توی کل روستامون فقط 9تا خانواده زندگی میکردن یه چند ماهی هست دختر خانم رزیتا ازدواج کرده ولی شوهرش اصلا خوب نیست همش دختر بیچاره رو میزنه میخوام کمی از روستامون براتون بگم
روستای ما خیلی سرسبز و کوچیکه روبروی خونه ی ما یه کوه هست که روش یه درخت اون درخت خیلی بزرگه اینقدر بزرگه که حتی از اینجا هم دیده میشه از قدیم میگن زیر اون درخت گنج ولی کسی نمیتونه اون و بر داره چون دورش پر جنه ولی من اصلا اعتقاد ندارم.امروزم داریم با مادرم میرم خونه ی خانم آنا آخ همین دیشب شوهرش مرد دختر کوچیکش میگفت
"پدرم حالش خوب بود ولی دیشب داشت تو خواب راه میرفت و حرف میزد که یهو پاهاش شل شد و افتاد
مامانم میگفت شوهر خانم آنا جنگیر هست بخاطر همین همیشه آشفته هست مامانم راست میگت آقای جری "همون شوهرخانم آنا" هیچوقت نمیخندید و هیچوقت از خونه نمیرفت بیرون.لباسم و پوشیدم و رفتم به طرف خونه ی خانم آنا خونه خیلی شلوغ بود دختر خانم رزیتا هم اومده بود ساکت یه جا نشسته تو اون شلوغی دنبال مامانم میگشتم ولی پیداش نکردم دیگه حوصلم سر رفته بود از تو شلوغی اومدم بیرون و رفتم داخل خونه خودمون.تلویزیون و روشن کردم نشستم فیلم دیدم.ساعت 8بود که مامانم با یکی از دوستاش اومد خونه از روی مبل بلند شدم و رفتم داخل اتاقم مامانم از پایین داد زد"فردا میخوام برم خونه دختر رزیتا تو هم میای
"باشهاصلا حوصله ندارم برم ولی نمیخوام دلم مادرم و بشکونم...
دست مامانم و گرفتم و رفتم خونه ی دختر خانم رزیتا نمیدونم چرا همه جمع شده بودن از مامانم پرسیدم اون گفت دختره رزیتا حاملس بخاطر همین همه جمع شدن جشن تموم شد و رفتیم خونه..
"9ماه بعد"
امروز قرار دختر خانم رزیتا زایمان کنه همه رفته بودیم عیادتش دختره بیچاره هنوز تو اتاق بود بعد از چند ساعت دکتر اومد بیرون و گفت
"بچه سالمه ولی مادر....
بعد از حرف خانم دکتر صدای جیغ خانم رزیتا کل خونه رو گرفته بود همین طور گریه میکرد و میزد تو سرش شوهرشم اصلا گریه نکرد چون براش مهم نبود دختره خانم رزیتا رو خاک کردیم و برگشتیم خونه.از اون روز به بعد صدای گریه ی جورجیا تو کل روستا پخش میشد پدرش اینقدر بد بود که حتی به بچه ی بیچاره غذاهم نمیداد
"از نگاه داماد خانم رزیتا"
اصلا حوصله ی این بچه رو نداشتم خوشم نمیاد ازش همش گریه میکنه خب بمیر دیگه بچه خفه شو سرش داد زدم ورفتم تو حیاط و آب و باز کردم صورتم و شستم دم در خونه یه خانم جوون وایساده بود داد زدم
"چی میخوای؟
"به اون بچه غذا بده
این و گفت و رفت اما اون کی بود؟ از کجا میدونست من به جورجیا غذا نمیدم ؟ولش کن اصلا به من چ رفتم داخل خونه هیچ صدایی نمیومد در اتاق جورجیا رو باز کردم بچه روی زمین بیهوش خوابیده بود. شب ساعت 3جورجیا رو از روی زمین بلند کردم و بردم جلوی مزرعه ی خونمون قبرش کردم داشتم میرفتم خونه که اون زن دوباره اومد و گفت
"یه روز جواب این کارت و میدی
خواستم بهش فحش بدم که یهو رفت و توی مزرعها منم دنبالش راه افتادم اینقدر راه رفت که آخرش خورد به یه جایی که پر شده بود از تیغ و علفهای تیغ دار بهش خندیدم و گفتم
"نمیتونی از اینجا عبور کنی
اهمیت نداد و رفت داخل تیغها و بدونی اینکه حتی صداش در بیاد با تعجب گفتم"این دیگه کیه؟
یکی تو گوشم آروم زمزمه کرد
"جن اون جنه
خندیدم و رفتم به طرف خونه همین طور که میرفتم از جیبم یه سیگار درآوردم و کشیدم احساس کردم یکی پشت سرم داره راه میره صدای پاش و خوب میشنیدم برگشتم و دیدم فقط نور سیگارش معلوم بود اهمیت ندادم و رفتم دوباره احساس کردم داره دنبالم میاد برگشتم و دیدمش بازم هیچی جز دود سیگارش معلوم نبود تن تن دویدم اونم پشت سرم دوید تا اینکه رسیدم خونه برگشتم و پشتم و دیدم هیچ اثری ازش نبود در خونه رو باز کردم و رفتم داخل