رئیس ماسوک، ارباب گروه ماسوک، بزرگترین گروه جنگیریِ کشور، با صدای بلندی فریاد پر از خشمی سر داد"آهای حیف نون! بیا اینجا ببینم"
فنگ منگ زیر دست ماسوک، با دست و پای لرزون به سمت رئیسش رفت.
ارباب ماسوک دستش رو روی شونهی فنگ منگ گذاشت و با تمام قدرت فشار داد"اون رفیقت وانگ ییبو باز کدوم گوری رفته؟"
پسر بیچاره با صدای بلند از روی درد داد کشید و با التماس گفت"به جون مادرم نمیدونم رئیس!"
رئیس ماسوک با یه لگد فنگ منگ رو نقش زمین کرد و گفت"دیگه نمیذارم اون پسرهی حروم خور هر غلطی دلش خواست بکنه. فکر کرده اگه نباشه ما از پسش برنمیایم؟ نشونش میدم اینجا رئیس کیه!"
البته که داشت دروغ میگفت. چون بدون وانگ ییبو عملاً هیچ کاری از دست ماسوک و دار و دستهش برنمیومد. حضور ییبو توی مراحل جنگیری و دور کردن شیاطین از مردم ضروری بود. بدون وانگ ییبو اون گروه فقط چندتا کلاهبردار دروغگو بودن که بدون هیچ قدرت خاصی فقط مردم رو از ارواح و شیاطین میترسوندن تا بتونن با انجام یه سری رقص بیمعنی با عنوان جنگیری، از مردم مخصوصاً اشرافزادهها پول هنگفتی به جیب بزنن.
وانگ ییبو کسی بود که میتونست به خوبی جنگیری رو پیش ببره. اون مقابل تابلوی احضار ارواح مینشست، چشمهاش رو میبست و بعد از چند دقیقه، تنش غرق در شغلههای آتیش میشد، سیاهی چشمهاش به رنگ قرمز خونین درمیومد و همه افراد حاضر رو وحشتزده میکرد. برای همین همه گروه ماسوک رو قبول داشتن و مطمئن بودن با جنگیری میتونن ارواح بدطینت و بداقبال رو از خونه و خانوادشون دور کنن.
اما چیزی که این وسط وجود داشت، این بود که ارباب ماسوک دیگه توان تحمل کردن وانگ ییبو رو نداشت.
وانگ ییبو عیاش، خوشگذرون و بیمسئولیت بود. همیشه بیش از نیمی از پول گروه رو بدون اجازه برمیداشت و توی قمارخونهها یا فاحشهخونهها خرج میکرد. هیچوقت کسی اون رو ندیده بود که توی کاری جدی باشه یا برای کثافتکاریهاش احساس ندامت کنه. چون خیال میکرد تمام پولی که بهدست اومده، با تلاش خودش بوده. هر چند که نیمی از اون تلاش اعضای گروه بود و وانگ ییبو فقط باید همونجا مینشست و به جز شعلهور شدن عملاً هیچکاری انجام نمیداد.
گروه ماسوک به اندازهی کافی به شهرت رسیده بود پس رئیس ماسوک فقط به یه بازیگر نیاز داشت تا نقش ییبو رو به اون بده و وانگ ییبو رو از گروه بیرون کنه. تا همین الان هم کلی اسم و رسم گروه ماسوک رو با گندکاریهاش خراب کرده بود و پولی براشون باقی نذاشته بود.
از پشتْ گردن فنگ منگ رو گرفت و مجبورش کرد بلند شه"همین الان میری اون حرومزاده وانگ ییبو رو پیدا میکنی و برام میاریش! وگرنه تو رو هم همراهش پرت میکنم بیرون؟ فهمیدی؟"
"چشم قربان!"
فنگ منگ با وحشت از اقامتگاه گروه ماسوک بیرون زد. کم مونده بود شلوارش رو از ترس رئیسش خیس کنه و بزنه زیر گریه. اگرچه وانگ ییبو آدم دردسرساز و بیعاری بود اما برای فنگ منگ رفیق خوبی بود. اون بارها جون فنگ منگ رو موقع نقل مکان به شهرهای مختلف با ترسوندن راهزنها از دستشون نجات داده بود.
اون به خوبی میدونست این ساعت از روز وانگ ییبو کجاست و داره چیکار میکنه. پس درحالیکه داشت کتف خودش رو از روی درد میمالید، به سمت قمارخونه مرکزی راه افتاد.
طبق انتظار، وانگ ییبو اونجا بود. درست مقابلش، پشت میز بازی نشسته بود و داشت کارتهای بازی رو روی میز میکوبید. با خندههای شیطانی همیشگیش، دست به کمر بلند شد و فریاد زد"این دفعه هم دست، دستِ منه حرومیا، هاهاها. حالا هر چی دارینو رد کنین بیاد!"
فنگ منگ با گریه نعره زد"ییبو! بدبخت شدیم!"
ییبو که مشغول جمع کردن کیسههای افراد گریون پشت میز بود، با خونسردی گفت"این دفعه دیگه چی شده دوست خوب من؟"
فنگ منگ با دو دست روی سر خودش زد و گفت""رئیس، رئیس میخواد #٪^* کنه!"
وانگ ییبو که کیسههای پول رو توی بقچهش گذاشته بود، در حال بیرون رفتن از قمارخونه بود. لب و لوچهش رو جمع کرد و گفت"ها؟ چی گفتی؟ نشنیدم صداتو"
"دارم میگم رئیس ماسوک میخواد اخراجت کنه!"
وانگ ییبو چند ثانیه مکث کرد، بعد با صدای بلندی زد زیر خنده جوری که شکمش رو گرفته بود و اشک گوشهی چشمش نشست"تو هم بلدی شوخی کنی ها کلک"
"وانگ ییبو بهخاطر خدا یه دقیقه جدی باش! دارم میگم رئیس میخواد بساطت رو از گروه شوت کنه بیرون و خودتم اخراج کنه"
چهرهی فنگ منگ به نظر نمیرسید که شوخی کرده باشه. وانگ ییبو بالاخره حواسش رو جمع کرد و گفت"خب آخه چرا؟"
"چرا؟ چون... چون... اح این حرفا الان مهم نیست، فقط زود باش فرار کن وگرنه نوچههای گروه میان میگیرنت و میبرنت و سرتو زیر آب میکنن. تو که میدونی سر اونایی که از تیم اخراج شدن چه بلایی اومد؟ فکر کردی رئیس میذاره اطلاعاتی از گروه به بیرون درز کنه؟"
"اما آخه باید بدونم چرا میخواد بیرونم کنه! من میرم با رئیس حرف بزنم"
فنگ منگ تلاش زیادی کرد تا جلوی پسر کله شق رو بگیره اما بیفایده بود.
وانگ ییبو چند سالی میشد که توی گروه ماسوک کار میکرد و اون کسی بود که تونسته بود گروهی که همه بهشون میخندیدن رو به این جایگاه برسونه. اون همیشه به همین شیوه زندگی میکرد و از زندگیش لذت میبرد اما هیچوقت کاری نکرده بود که گروهش توی دردسر بیفتن. پس دلیل ماسوک برای از میون برداشتن وانگ ییبو اون هم این همه ناگهانی چی میتونست باشه؟
طی جنگیری وانگ ییبو عملاً هیچوقت حضور هیچ نیروی ماوراء طبیعهای رو اطرافش حس نکرده بود. اون فقط به اندازهی کافی بازیگر خوبی بود که نه تنها اعضای گروهش رو، بلکه باهوشترین وزیران رو هم گول زده بود جوری که همه باور کرده بودن ییبو واقعاً یه شمنه و میتونه با ارواح ارتباط برقرار کنه. و برای دیدن ارواح و شیاطینه که بدنش به یه گلولهی آتشین تبدیل میشه و چشمهاش به رنگ سرخ درمیان. اما قطعاً همچین دلیلی نداشت. از وقتی که وانگ ییبو دوازده سالش بود این مشکل رو داشت. اون هیچوقت نتونست خاطرات قبل از دوازده سالگیش رو به خاطر بیاره. اما پیرزنی که ازش مراقبت میکرد بهش گفته بود که بهتره هیچوقت تلاش نکنه تا گذشتهش رو به خاطر بیاره.
اون هیچوقت روح، جن یا امثال اینها رو به چشم ندیده بود و همچین چیزهایی رو که مردم ازشون وحشت داشتن حس نکرده بود، تنها چیزی که حس میکرد درون خودش بود. قلبی که به شدت میتپید و زیر پوستی که با شدت بیشتری داغ میشد. بعضی شبها موقع خواب تنش به اندازهای داغ میشد که تمام لباسهاش خاکستر میشد و صبح وقتی از خواب بیدار میشد خودش رو نقش بر زمین پیدا میکرد. به هرحال که خیلی هم دلیل این قضیه براش مهم نبود. چون اون میتونست از این قدرت پنهانیش استفاده کنه و خودش رو یه شمن جا بزنه و یه کم پول به جیب بزنه. وانگ ییبو چرب زبون بود و میدونست چطور باید خودش رو از مخمصه بیرون بکشه.
با اعتماد به نفس تمام به سمت اتاق رئیسش رفت و مقابلش ایستاد و با لبخند گفت"حالتون چطوره رئیس؟"
ماسوک پیر در حال مرتب کردن کارتهای احضارش بود و مثلاً میخواست به اومدن ییبو اهمیتی نمیده. بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت"فکر کردم اون رفیق خل و چلت بهت گفته که دیگه اینجا جایی نداری" فنگ منگ از ترس پشت در اتاق رئیس مخفی شده بود و جرأت جلو اومدن نداشت.
وانگ ییبو دو دستش رو با ضربهای روی میز رئیس ماسوک کوبید و مجبورش کرد سرش رو بلند کنه"درسته و میخوام بدونم چرا، چرا باید بیدلیل از گروه برم؟"
نه اینکه جونش به بودن توی این گروه بسته باشه نه، وانگ ییبو فقط میخواست بدونه دلیل رئیسش برای بیرون روندن اون منطقی هست یا نه. وگرنه با تواناییهاش میتونست بقیه زندگیش رو بگذرونه و روزش رو با شکم پر به شب برسونه.
ماسوک با عصبانیت به ییبو نگاه کرد و با لحن حق به جانبی گفت"من دیگه تحمل این همه عیاشی و خوش گذرونیت رو ندارم. میخوای خرج کنی خب بکن، اما نه با پولای من"
وانگ ییبو پوزخند مضحکی زد"من که میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسَتِه رئیس. چطور تا الان مشکلی با من نداشتی الان یهو یادت اومده؟ پس الان بگو دلیل واقعیت چیه"
ماسوک جوری که انگار بالاخره راهش برای حرف زدن هموار شده، بلند شد و رو در روی ییبو ایستاد"ببین پسر، از دربار سلطنتی اومدن و گفتن باید براشون کاری انجام بدیم. من باید یه کار بلدو بفرستم براشون تا برای خاندان سلطنتی مأموریتی رو به سرانجام برسونه"
وانگ ییبو ابروهاش رو در هم کشید"خب؟"
"خب اگه هنوزم میخوای توی گروه بمونی بهتره این مأموریت رو تو به عهده بگیری"
وانگ ییبو با صدای بلند جلوی رئیسش قهقههای سر داد"پس که اینطور. میخواستی منو مجبور کنی و بفرستی توی دهن شیر آره؟ پس همون بهتر که از اینجا برم"
قبل از اینکه ییبو بخواد پاش رو از اتاق بیرون بذاره، ماسوک با عجله به سمتش اومد و کنار پسر بلند قد ایستاد و به آرومی گفت "گوش کن پسرم، تو که میدونی من روی تو یه حساب دیگهای باز میکنم. پس از خر شیطون بیا پایین و یه چند روز برای رئیس پیر و علیلت یه کاری انجام بده. قول میدم پولشو عادلانه بین جفتمون تقسیم کنم"
وانگ ییبو حالت متفکرانهای به خودش گرفت. دیگه به چرب زبونیهای این روباه مکار عادت کرده بود پس بدون اینکه به چاپلوسی کردنهاش اهمیتی بده گفت "چقدر؟"
"ده هزار سکه طلا"
چشمهای ییبو با شنیدن این مقدار پول گرد شد و فکش افتاد. این پول به اندازهای بود که نه تنها خودش، بلکه برای فرزندان و نوههاش هم کافی بود تا یه زندگی مرفه داشته باشن. اما جلوی ماسوک سریع خودش رو جمع و جور کرد و با اهمی گفت"کل پولی که میدن اینقدره؟ یا سهم من؟"
"خب معلومه سهم تو پسر"
ییبو نوچ نوچی کرد"معلوم نیست چقدر گیر خودت اومده که اینقدرشو دادی به من و حاضر شدی مهره اصلیتو از گروهت بیرون کنی. اما خب چه میشه کرد، بهش فکر میکنم"
"به جون خودم و جون خودت اگه بیشترشو برداشته باشم، بهتره زودتر فکراتو بکنی چون زیاد وقتی نمونده"
***
نیمه شب در حال نزدیک شدن بود. وانگ ییبو روی تخت چوبیش دراز کشیده بود. غلتی خورد و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
افکارش به سمت مکالمهی بعد از ظهرش با ماسوک کشیده شد.
با این که کار خاصی هم نداشت انجام بده، اما انجام ماموریت سلطنتی کار هر کسی نبود. ییبو شنیده بود افراد زیادی از مردم عادی فقط با نگاه کردن به چهرهی افراد سلطنتی مثل پادشاه یا ملکه جون خودشون رو از دست دادن. پس یه جورایی با این پول باید روی مرگ و زندگیش ریسک میکرد. از اونجایی که توانایی جنگیری نداشت ممکن بود این بار بالاخره دستش لو بره و جونش رو از دست بده. اما خب قمار روی مرگ و زندگی هم خیلی هیجان انگیز بود و اگه شرط رو میبرد میتونست بقیه عمرش رو بخوره و بخوابه و خوش بگذرونه. هنوز پلکهاش سنگین نشده بود که صدای قدمهایی رو شنید و حس کرد شخصی بالای تختش ایستاده و داره بهش نگاه میکنه. قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه رنگ از چهرهش پرید و با وحشت با خودش فکر کرد'پس بالاخره منم تونستم یه چیزایی از موجودات ماوراء طبیعه حس کنم...'
هنوز افکارش رو کامل نکرده بود که چند نفر با زور اون رو توی کیسهی بزرگی گیر انداختن و در کیسه رو بستن. یعنی اجنه میخواستن ییبو رو توی گونی با خودشون ببرن؟ این دیگه چجور مصیبتی بود؟
هرچقدر ییبو از ترس داد و هوار و نعره و دست و پا زد تا از توی کیسه بیرون بیاد، کسی بهش اهمیت نداد"لطفاً بذارید بیام بیرون خواهش میکنم! من خوردنی نیستم!تازه روحمم انگل داره اصلاً جنس مرغوبی برای فروختن به شیطان نیست! لطفاً بذارید بـــــرم!"
حالا حس میکرد روی جسمی متحرک مثل یه گاری قرار گرفته و داشت توی مسیری حرکت میکرد. انگار یکی از اجنهها کیسهی ییبو رو سوار بر گاری محکم گرفته بود و اجازه نمیداد تکون بخوره"هی تو، بیا منطقی حلش کنیم باشه؟ به جون ننهم که تو گور خوابیده من اصلاً با شماها کاری ندارم! قول میدم دور خلافو خط بکشم و برم راهب- چیز یعنی نه، برم کشاورز بشم و عمراً دیگه طرف جنگیری نرم. باور کنین من هیچوقت با شماها دشمنیای نداشتم" اما گوش هیچکس بهش بدهکار نبود. چند دقیقهای گذشت و ییبو بالاخره ساکت شد.
صدای هوهوی جغد شب و بوی نم چوب درخت، نشون میداد که توی یه مسیر جنگلی داره حرکت میکنه.
ییبو نباید این مصیبت غافلگیرانه رو میپذیرفت اما دیگه جونی برای داد زدن نداشت و سعی کرد تمرکز کنه تا بتونه تنش رو برافروخته کنه و با شعلههاش کیسهای رو که توش گیر افتاده بود بسوزونه و بتونه بیرون بیاد. اما این کار تقریباً غیر ممکن بود. چون اون هیچوقت کنترلی روی قدرتش نداشت و فقط موقعی که روبروی تابلوی جنگیری مینشست میتونست نیروهاش رو بیدار کنه.
کم کم داشت کلافه میشد تا اینکه گاری از حرکت ایستاد. صدایی رو شنید.
"بیارینش"
"اطاعت"
دوباره داد زد"آهای! کجا میبرینم؟ هی با شمام؟" و کیسه دوباره به دست افرادی جابهجا شد تا بعد از چند قدمی روی زمین افتاد.
بالاخره در کیسه باز شد و وانگ ییبو سر از کیسه بیرون آورد. چند نفر بالای سرش ایستاده بودن اما چهرههاشون توی تاریکی تاریک بود. با وحشت دستهاش رو بالا برد.
"لطفاً منو نخورین!"----------------------------------------------------
ویدیوی تیزرش رو هم ببینید دوستان:
https://youtu.be/uZl34PUoFrc?feature=shared
YOU ARE READING
Phoenix & Mermaid
Fantasyعنوان فــــیک: ققنوس و پری دریایی کاپل: ییجان ژانــــر: کمدی، اسمات، تخیلی اپ اصلی: چنل UkiyoStory روزهای اپ: دوشنبه (تمام شده) تعداد قسمتها: 27 ─ 🧜🏻♂️ خلاصه ای از داستان: وانگ ییبو عیاش، خوشگذرون و بیمسئولیت بود. همیشه بیش از نیمی از پول...