๑҉ Part18 ๑҉

162 37 17
                                    

از اونجایی که روز گذشته شاهزاده خودش رو به پدرش نشون داده بود، وانگ ییبو می‌دونست دیر یا زود باید با امپراتور ملاقات کنه و نتیجه‌ی فعالیتش رو به اون گزارش بده. برای همین وقتی ندیمه امپراتور به اتاق شاهزاده اومد و خطاب به اون گفت که امپراتور جفتتون رو احضار کرده، وانگ ییبو اصلاً تعجب نکرد. این شاهزاده بود که از ترس به خودش لرزیده بود و از اضطراب تمام اتاقش رو با پاهاش متر کرده بود.
وانگ ییبو با لباس نیمه بازی که سینه‌ی برهنه‌ش رو نمایان می‌کرد روی تخت شاهزاده لم داده بود و بالشت رو بغل کرده بود، گفت "از چی این‌قدر ترسیدی جان‌گه؟"
"تو پدر رو نمی‌شناسی ییبو، اون راحت از زیر زبونت می‌کشه که این مدت با هم چی‌کار کردیم. اگه بفهمه که من و تو..." صداش رو پایین آورد"با هم می‌خوابیدیم" و بعد ادامه داد"تو رو می‌کشه!"
ییبو خندید و گفت"بیخیال، اگه می‌خواست بفهمه مطمئنم کلی اینجا جاسوس داره و تا الان فهمیده بود"
"وانگ ییبو! چطور می‌تونی تو همچین شرایطی بیخیال باشی و بخندی؟"

ییبو بلند شد، دست‌های شاهزاده رو گرفت و بعد بغلش کرد، دستش رو روی موهای لختش کشید و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت "اگه منو بکشه هم مهم نیست، فقط تو مهمی جان‌جان"
جان دستش رو مشت کرد و به سینه‌ی ییبو فشار داد تا اون رو عقب برونه. "احمق، فکر کردی اگه تو بمیری من هنوزم می‌تونم خوشحال باشم؟"
وانگ ییبو که این حرف رو شنید، چشم‌هاش برق زد و دوباره شاهزاده‌ی محبوبش رو به آغوش کشید. نمی‌دونست این بار احساساتش چقدر دووم میاره. اما می‌دونست این پسر رو جوری دوست داره که نمی‌خواد کس دیگه‌ای رو ببینه.
شاید این یه احساس وابستگی بود. از اون‌جایی که ییبو هیچوقت تو زندگیش به چیزی پایبند و وابسته نشده بود، شاید این کشش تعریف ناشدنیش به شاهزاده همون وابستگی‌ای بود که همیشه ازش واهمه داشت. وابستگی‌ای که هم‌زمان هم خوب بود هم بد. هم درد بود هم مرهم. هم دل‌نگرانی داشت هم آسوده‌خاطری.

زمان چی بود؟ انگار هنوز توی همون لحظه‌ای بود که برای اولین بار پاش رو به اینجا گذاشته بود! چطور این‌همه مدت کنار این فرد گذرونده بود و هیچوقت متوجه گذر زمان نشده بود؟ یعنی واقعاً می‌خواست پای حرف و قولش به شاهزاده بمونه و کنارش موندگار بشه؟
چطور باید می‌فهمید که گذروندن این دوران خوش با این پسر دلربا می‌تونست تله‌ای باشه که ییبو رو توی دام همین احساسی که ازش می‌ترسید گیر بندازه؟
تا الان همینطور بیخیال و بی‌تفاوت به همه چی و بدون تأمل درباره‌ی آینده پیش رفته بود. اما باز هم می‌خواست همینطور بی‌تفاوت ادامه بده و هر لحظه بیشتر توی مرداب وابستگیش به شاهزاده فرو بره؟

ظاهراً که این‌طور بود. چون تمام این افکار گذرا مدت خیلی کوتاهی توی ابر سیاه خیالات وانگ ییبو شکل گرفت اما ییبو مثل همیشه بهشون اجازه نداد تا ذهنش رو مشوش کنن. اون که چیزی برای از دست دادن نداشت، حالا هم فقط باید از لحظه‌ش لذت می‌برد و می‌دونست نتیجه‌ی این مسیری که در پیش گرفته اگه تاریک و ترسناک و مرگ هم بود، از کجا معلوم اگه این لذت کنار شاهزاده بودن رو کنار میذاشت و به وعده‌ی امپراتورشون عمل می‌کرد، باز هم قرار نبود انتهای مسیر به تاریکی و پوچی و سردرگمی برسه؟
پس چرا باید زندگی حالش رو خراب می‌کرد و به آینده‌ی نامعلوم فکر می‌کرد؟ ییبو مطمئن بود اگه زندگی الانش رو خراب کنه و ازش لذت نبره، نیمی از آینده‌ش رو هم با حسرت خراب کردن گذشته، به تباهی می‌کشونه.
پس دست شیائو جان رو گرفت و گفت "من نمی‌میرم، چون تو نمیذاری"
شیائوجان به قیافه‌ی سرخوش ییبو نگاه کرد. دستش رو پس زد و با اخم گفت "ازت بدم میاد!"
"منم عاشقتم!"
"زود باش لباستو درست کن!"
"چشم اعلیحضرت"

Phoenix & Mermaid Où les histoires vivent. Découvrez maintenant