P.2

8 4 0
                                    


نامجون خوشحال بود.
او به خودش اطمینان کامل داشت.
حتما می‌توانست سرنخی پیدا کند.
البته که این اطمینان باعث نمیشد ذره‌ای از استرس درون دلش کاسته شود.
شاید صرفاً هیجانی ساده بود که به خاطر اولین پرونده‌اش داشت.
چند دقیقه‌ای میشد که منتظر پشت میز چوبی نشسته بود تا جیسو بیاید.
اول باید با او صحبتی میکرد کلی سوال داشت تا از او بپرسد.
داشت اطراف را نظاره میکرد که صدای قدم‌های محکمش آمد.
به احترامش بلند شد و جیسو اشاره ای کرد تا بنشیند و خود نیز نشست.
جیسو پرسید:
_ کاری با من داشتید؟
+ خب بله
نامجون خودش را روی صندلی جا به جا کرد و دستهایش را قفل هم روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد
+ تو پرونده نوشته شده که بعد از فوت پدرتون تنها هستید. میتونم بپرسم مادرتون کجان؟
_ مادرم سالها پیش وقتی که خیلی کوچیک بودم قوت کردن، مریض بودن و...
سعی در فروخوردن بغضش کرد نفسش سنگین تر شده بود ادامه داد
_ متاسفانه موفق نشدیم پزشک خوبی برای درمانش پیدا کنیم
نامجون متأسف و معذب و ترسیده از اینکه شاید ناراحتش کرده باشد و باعث شود او از پاسخ به ادامه سوالات پشیمان شود اما بی توجه به افکار مزاحم گفت:
+ متأسفم. روزی که پدرتون به قتل رسیدن میتونید بهم بگید چیشد؟
_ من خواب بودم عین بقیه شب ها با صدای جیغ خدمتکارها بیدار شدمو...
+ هیچ مدرکی جز همین چندتا عکس از صحنه قتل واقعاً پیدا نشد که بتونن پرونده رو ادامه بدن؟
_ نه متاسفانه
نامجون سرش را تکانی داد و با لبخند دوستانه ای گفت:
+ من تمام تلاشمو برای پیدا کردن قاتل میکنم شاید کم تجربه باشم اما میتونید بهم اعتماد کنید
جیسو با چهره‌ای سرد و بی حس گفت:
_ موفق باشید جناب کیم
آه فقط همین؟ چقدر هم صحبتی با او سخت بود ولی طاقت فرسا شاید اگر او نیز جایش بود رفتارش اینگونه بود.
اما نامجون امیدوار برای آینده و هدفش تلاش میکرد.

پوفی کشید و کلافه از تخت پایین آمد.
از فکر پرونده‌ای که گرفته بود خواب به چشمانش نمی آمد.
پشت میزش نشست شمعی روشن کردو دوباره و چندباره مشغول خواندنش شد.
پرونده ای مبهم، که هیچ شاهد و مدرکی برایش نبود.
دستش را میان موهایش برد و کلافه تکانی داد با خود فکر کرد:
_ شاید بهتر بود بی‌خیال شم و به فکر شغل جدیدی باشم...اما...نمیخوام اینطوری ناامید شم نه نباید کم بیارم
با فکر و خیال چشمانش سنگین شدند، دستش را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
***
وارد عمارت شد از درون ناامید و کلافه بود اما نباید خم به ابرو می‌آورد تا مبادا دخترک متوجه شود و مورد تمسخرش قرار گیرد.
خدمتکار نگذاشته بود بالا برود پایین روی مبلی نشسته بود و اطراف را از نظر میگذراند تا وقت بگذرد.
امارت بوی غم گرفته بود هیچ وسیله زینتی نداشت جز مبلمانی ساده فرانسوی به رنگ استخوانی یک میز چوبی که رویش شمعی مشکی و بلند درجاشمعی کنار پنجره بزرگ و روبه حیاط پشتی... روی تمام تابلو ها پارچه مشکی کشیده شده بود.تنها رنگی که این امارت داشت مبلمان استخوانی با دیوارهای سفیدش بود و بس.
به راستی که برای یک دختر جوان و تنها همچین جایی طاقت فرسا بود اما چگونه او می‌توانست دوام بیاورد.
+ آه معذرت می‌خوام که منتظر موندیم
_ خواهش میکنم، من عذر میخواهم که مزاحم اوقاتتون میشم راستش متأسفانه... نمیدونم چطوری بگم
+ پرونده خوب پیش نمیره نه؟
سرش را بلند کرد تا حالت چهره‌اش را ببیند اما برعکس تصورش با چهره‌ای غمگین مواجه شد
+ من کار خاصی ازم برنمیاد فقط پدر زیاد می‌رفت کتابخانه و به سری مدارک همیشه پیشش بود و یک بار که بچه بودم از رای در دیدم که یه سری چیزها پنهان می‌کنه
_ چرا اینارو به بازرس قبلی نگفتید
+ چون اعتماد نداشتم به نظر یک آدم بی عرضه می‌رسید ...ولی شما به خاطر شغلتون هم که شده مجبور به تلاش هستید میتونید هروقت خواستید از کتابخانه استفاده کنید
_ الآن میتونم
+ اوه چه سریع بله حتماً
امیدی دوباره به دلش آمد خوشحال از اینکه توانسته اعتمادش را جلب کند و برعکس تصورش قدم به قدم به حل پرونده نزدیک تر شود.
کتاب خانه پشت پله های بلند که به اتاق جیسو ختم میشد قرار داشت.
دری کوچک و چوبی انتظار یک اتاق بزرگ را داشت اما...دوباره شگفت زده شد.
کتابخانه ای کوچک شاید هفت متری که دور تا دور تا سقف پر از کتاب بود و میز گرد با چهار صندلی وسط کتابخانه قرار داشت.

mansionWhere stories live. Discover now